روز اول: «مگه از جونت سیر شدی؟»
همنشین کرونا | روزنوشتهایی از یک پرستار داوطلب در اورژانس کرونا
روز اول: «مگه از جونت سیر شدی؟»
فردای آن روز پیگیری مراحل اداری تمام شد، از تایید گواهی امداد توسط معاونت درمان تا مجوز دفتر پرستاری برای ورود و خروجم به درمانگاه تنفس[اورژانس کرونا]. قرار شد تا رسیدن نامه به صورت اداری، خودم را به اورژانس معرفی کنم. راهروی منتهی به اورژانس برچسب فِلِشهای آبی روی کاغذ زرد داشت. [از هر کدام از درهای ورودی بیمارستان که وارد میشدی با این برچسبها بالاخره به همینجا میرسیدی.] هر چه بیشتر به ورودی درمانگاه نزدیک میشدم تعداد آدمهایی که ماسک زده و با حال نزار به آن سمت میرفتند و یا میآمدند بیشتر میشد و سوالی که توی ذهنم تکرار میشد؟ همه این افراد کرونایی اند؟ هر چه به در سالن نزدیک میشدم بیشتر ته دلم خالی و هیجانم بیشتر و بیشتر میشد.
به در ورودی رسیدم کسی که بیمارها را به نوبت برای ورود به سالن بعدی هماهنگ میکرد، با عصبانیت و کلافگی گفت: «آقا کجا داری میری؟»
جوان، علاوه بر گان آبی، شلوار هم پوشیده بود، دو تا ماسک[از همان سادهها که معروف به ماسک جراحی است] روی صورتش بود و یک عینک محافظ برای چشمهایش.
گفتم: «ببخشید. با خانم دکتر حسننژاد قرار داشتم، اینجان؟»
- بله استاد اینجان ولی تو همینطوری میخوای بیای تو؟ مگه از جونت سیر شدی؟ ماسک نداری؟ اینجا هر کس هست یا کرونا داره یا مشکوکه؛ میخوای خودت رو به کشتن بدی؟
این برخورد و حال درونی خودم رسما مرا به دو راهی انداخت. همان حالی که همیشه دقیقا قبل از تصمیمهای مهم سراغم میآیند؛ آن صدای که توی مغزت بلند بلند ساز مخالف میزند:
اصلا کی گفته وظیفهت اینه که بیای اینجا؟
برو یه کار دیگه بکن؛ برو توی کمک به تولید ماسک و...
اگه یکی به واسطه تو مریض بشه حقالناسش چی؟
اصلا به این فکر کردی اگه چیزیت بشه بچهها و خاتون چی؟
اگه این بیماری رو بگیری و بعدش بمیری چی؟ رسما خودکشیه
...
شماره خانم دکتر را گرفتم و گفتم که نمیتوانم بیایم داخل و خودشان بیایند بیرون. با دیدنش جا خوردم و کمی خندهام گرفت. من خانم دکتر را در دفترش دیده بودم. با یک روپوش سفید و مقنعه مشکی و حالا یه موجود کاملا آبی که از نوک سر تا پایش گان داشت و یک عینک بزرگ روی چشمهایش. در دستش یک ماسک سفید بود و گفت: اول این را بزنید و بعد صحبت کنیم.
چند قدمی از در ورودی اورژانس دور شدیم و دکتر ماسک روی صورتش را پایین کشید و شروع کرد: ببینید آقای مومنی ما در بیمارستان امام؛ یک کانکس در ورودی گذاشتیم و مراجعین چند پارامترشون مثل تب، اوتوست[میزان غلظت اکسیژن در خون] اندازهگیری میشه.
اگه این موارد از یه حدی بالاتر باشند به اورژانس تنفس [با دستش اشاره به در ورودی اورژانس کرد] و اگر نه به خونشون برمیگردند. اگر مریض به اینجا منتقل بشه دوباره ازشون علائم گرفته میشه. اینجا میزان پارامترها دقیقتر مشخص میشن و بیمارها به دو دستة لاین یک و دو تقسیم میشن.
مریضهای لاین دو عموماً مریضهایی هستند که درگیری پایینتری دارند و مریضهای لاین یک موقعیتشون خطرناکتره. مریضهای لاین یک عموماً توسط اساتید و رزیدنتهای سال بالای عفونی بررسی میشن. اگر بیمار اتوست نودوسهدرصد و پایینتر داشته باشه، ریسپراتوریریت بیستوچهار و بالاتر و تب بالای سیوهفتو هشت؛ لاین یک محسوب میشه و اگر یکی از این دو پارامتر رو داشته باشه لاین دو.
[بعد کمی مکث کرد و با تردید ادامه داد]: سوالی دارید؟
بابت توضیحاتشان تشکر کردم و گفتم: خوب قرار است من چه کمکی به شما بکنم؟
لبخندی زد و گفت: لطفی که شما به ما میکنید این است که به نِرسهای[پرستارهای] ما که علائم حیاتی[اتوست، ریسپراتوریریت، پیبی و...] را میگیرند، کمک میکنید.
- چشم. راستی تعداد مراجعین چندتاست خانم دکتر؟
+ [خندید] اگه بهتون بگم میترسم برید و پشت سرتون رو هم نگاه نکنید.
- [خندیدم] نه میخوام حدودی بدونم.
+ روزای اول تا ۸۰۰ نفر هم داشتیم. اما این روزها حدود ۶۰۰ نفر میشن.
- ممنون. شما نکتهای ندارین؟
+ ببینید، اینجا همهچیزای تعیین کننده دقیقا پشت همون میزی که شما قراره بشینید اتفاق میافته. این که مریض به کدوم لاین منتقل بشه، اینکه مریض سریعتر به کدوم استاد برسه و دقت توی گرفتن و ثبت جزئیات؛ همهش روی میز شماست. چون پزشکان هم از روی گزارش شما تصمیم میگیرند و فرآیند درمان را به صورت پلن تعریف میکنن.
برای همین، کار شما از اهمیت بالایی برخورداره؛ من خواهش میکنم که حتی مواقعی که اورژانس شلوغ شد، مریضها بدخلقی کردن، دقت کارتون رو پایین نیارید. با اینکه میدونم بعضی وقتها از شدت خستگی و فشاری که به خودتون میاد و بعضاً گلههایی که بیمارها یا همراهاشون میکنند؛ مجبورید سریعتر کار کنید؛ ولی این سرعت باعث نشه که شما بیماری رو در وضعیت هایریسک[با ریسک بالا] گزارش بدین یا برعکس.