اندَر زِنامه

دست‌نوشت‌های یک مَن؛ یک مَنِ حقیقی در فضای مجازی؛ سیدمجتبی‌مومنی

اندَر زِنامه

دست‌نوشت‌های یک مَن؛ یک مَنِ حقیقی در فضای مجازی؛ سیدمجتبی‌مومنی

حرف‌ها گاهی از درون به بیرون و گاهی از بیرون به درون منتقل می شود.
«اندَر» و «زِ» هر کدام مصداقی برای این امر اند.

قبل‌نوشته‌ها

آخری‌ها

۱۷ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

 همیشه برایم سوال بود که این فراز یعنی چه؟

#مصیبتا_ما_اعظمها_و_اعظم_رزیتها_فی_الاسلام_و_فی_جمیع_السماوات_و_الارض

اصلا مگر داریم؟  در اسلام و در همه آسمان‌ها و زمین. درک نمی‌کردم و شاید نمی‌توانستم تصور کنم.

صادقانه‌اش این بود که گاهی برای خودم تصوراتی داشتم، تصوراتی از خانواده‌های شهدا و یا.....

اما...

اما این روزها فهمیدم همه و همه‌اش توهماتی بود که هیچ چیز اش به واقعیت شباهت نداشته است.

 

#مویه_کردن زنان را دیده بودم.

چند سال قبل در ایام #عزاداری محرم؛ روزهایی بعد از دهه عاشورا در جنوب، به نظرم یکی از روستاهای بوشهر بود. این که زن‌ها روی زمین گرد بنشینند و ذکری را تکرار کنند...

ذکری شبیه ووی...ووی...ووی...

بعد با دست‌هاشان به صورت ضربدری به سینه بزنند، با دست راست به سینه چپ و با دست چپ به سینه راست، آن هم به طور هم‌زمان و ...

اما این مدل را ندیده بودم.

 

#خواهر رسیده بود به شهر و محله....

اما چه محله‌ای همه چیزش دیگر فرق کرده بود.

#مادر گفت که #برادر کجا ایستاده بود و دیوار از کدام طرف روی سرش افتاد...

مادر حتی یادش بود که پسرش چه فریادی کشیده و برای همیشه خاموش شده...

#خواهر شروع کرد...

اما گریه نکرد، شروع کرد به #مویه_کردن، با دستانش صورت می‌خراشید...

#می‌نویسم می‌خراشید و تو می‌خوانی می‌خراشید و نمی‌خواهم بگویم که روح و جان من هم خراشیده می‌شد...

 

#می‌نویسم می‌خراشید و تو می‌خوانی می‌خراشید و نمی‌خواهم بگویم بعد از یک‌هفته بعداز برگشته‌ام[بیش از دو هفته از آن روز] هنوز که دارم از آن روز می‌نویسم اشک نمی‌گذارد متن را درست تمام کنم...

 

#می‌نویسم می‌خراشید و تو می‌خوانی می‌خراشید و نمی‌خواهم بگویم که به خراشیدن دوم، صورت زنِ جوان پر از خون شد و آمد نشست وسط عده‌ای از زن‌ها که نشسته بودند روی زمین و همراهی‌اش می‌کردند.

 

آه #عمه_سادات...

 

🔻مادر نشسته بود بیرونه حلقه #مویه_کنان و خاک می‌ریخت به سرش. نه. نه؛ خاک نمی‌ریخت خاک می‌کوبید به سرش...

 

خستگی جابه‌جایی‌ها و نخوابیدن دیشب در مسیر توان جسمی‌ام را برده بود و حالا این مادر و دختر و زن‌های دیگر کوچه که بی‌امان صورت می‌خراشیدند و حداقل‌های روحم را می‌خراشیدند و پس لرزه‌های لعنتی که نمی‌گذاشت روی زمین آرام بنشینی ...

 

#مویه_کردن زنان را دیده بودم.

چند سال قبل در ایام #عزاداری محرم؛ روزهایی بعد از دهه عاشورا در جنوب، به نظرم یکی از روستاهای بوشهر بود. این که زن‌ها روی زمین گرد بنشینند و ذکری را تکرار کنند

...

اما این مدل را ندیده بودم.

از اشک و ترکیدن #بغضم گذشته بود نشسته بودم کنار دیوار #پس_لرزه می‌آمد یکی با زبان کردی گفت حاج آقا این دیوار سرت خراب می‌شود، اصلا دلم نمی‌خواست چیزی بشنوم و نا داشتم کاری کنم

من داشتم متن #روضه‌هایی که سال‌ها می‌شنیدم را می‌دیدم و...

امیرحسین* آمد، یقه‌ام را گرفت و بلند کردم و با فریاد کوبیدم به دیوار و گفت: لعنتی اومدی کار کنی یا گریه، این جوری یه روزم دووم نمیاری چه برسه یه هفته.

چقدر دستانش سنگین بود. راست می‌گفت باید سنگ می‌شدم تا فایده داشته باشم...

 

🔸رفتم پیش #مادر گفتم چادر داری؟

گفت نه. رفتم سراغ ماشین حمل چادر و برایش چادر گرفتم.

 

🔻همیشه برایم سوال بود که این فراز یعنی چه؟

#مصیبتا_ما_اعظمها_و_اعظم_رزیتها_فی_الاسلام_و_فی_جمیع_السماوات_و_الارض

فکر می‌کنم هیچ وقت نتوانم بفهمم که یعنی چه و اصلا توانایی در درک‌اش داشته باشم. فکر می‌کنم بهتر است که بماند، مثل #اسراری که قرار است صاحب‌اش همراه خودش بیاورد.

این‌که فقط ایشان صبح و شب خون گریه می‌کنند، حقیقتی از این جنس است...

 

پیام که منتشر شد مثل همه پیام‌ها بود. اما چند فراز داشت که حال و هوای دیگری داشت و طوری قدرت هل دادن داشت...

#درخواست_می‌کنم_بشتابید**...

این یعنی این که باید بروی و هر طور که هست. از همان ساعت‌های اولیه شروع کردم به پیام دادن به هر کسی که فکر می‌کردم به نحوی می‌تواند کاری کند و دستش به جایی بند است پیام دادم؛ پیام‌ام این بود:

کسی رو می‌شناسی که بتونه نیرو اعزام کنه کرمانشاه؛ عکاسی بلدم، کار متن و خبرم می‌تونم انجام بدم، دوره #امدادگری هم دیدم، هیچ کدومشم نشد حمالی ازم بر میاد.

 

تا ظهر که به سازمان انتقال خون رفتم برای #گروه_خونی اُ؛ بالاخره خبری شد، بسیجی داوطلب اعزام می‌کنند.

دقیقه ۹۵ بود که رسیدم به تیم و تقریبا یک نفر مانده به آخرین نفر سوار اتوبوس شدم.

وقتی رسیدیم به شهر قبل از هفت صبح بود بعد از سی و چند ساعت بعد از زلزله وارد شهر شدیم. چند ماشین سنگین داشتند سنگ‌هایی که از #رانش_زمین روی جاده افتاده بودند را جابه‌جا می‌کردند و راه را برای تردد هموار می‌کردند.

 

وارد شهر شدیم. #مردم در پارک #چادر زده بودند و عده‌ای هم روی زیر اندازی نشسته بودند. قرار شد در شهر بمانیم. محل استقرار مرکز اداری شهر بود. از #شهرداری تا دفتر راهنمایی رانندگی تا اداره ثبت املاک و حتی دفتر نماینده شهر #سرپل_ذهاب همه اش در همان دو تا ساختمان بود که زلزله شیرازه‌اش را به هم زده بود.

 

 تجهیزاتی نداشتیم #لباس_پلنگی و #چفیه. در شهر سه محله بیشتر از ۹۰ درصد تخریب داشت.

محله فولادی(بیشترین وسعت را داشت، همان که مسکن مهر هم در آن قرار داشت) سهم ما شد. وقتی رسیدیم، انگار هنوز کسی به آن‌جا نرسیده بود.

فقط #هلال_احمر و سگ‌های زنده یاب برای پیدا کردن احتمالی زنده‌ها و کسانی که احتمالا در بین #آوار مانده‌اند در روز قبل آمده و تقریبا کسی نمانده بود.

 

گفته بودند که شما کمک مردم کنید #هر_کاری دارند، از در آوردن وسایل مانده در خانه برای #اسکان شب تا #شنیدن حرف‌هایشان...

در کوچه‌ها می‌چرخیدیم و وارد خانه‌ها می‌شدیم با این‌که گفته بودند وارد نشوید، ساختمان‌ها سست اند و با هر پس لرزه امکان دارد که #روی_سرتان_خراب_شود، اما نمی‌شد بدون ورود به خانه‌ها کمکی کرد که وسایل را خارج کنند.

 

🔻#خواهر رسیده بود...

#مادر گفت که #برادرش کجا ایستاده بوده و دیوار از کدام طرف روی سرش افتاده....

 

 

 * از کسانی است که معتقد است از #سوریه زنده برگشته چون این‌جا کار بیشتری دارد، از بیشتر #شهدای_حرم خاطر داشت. آن چند روز حتی موقع خواب و غذا هم مشغول کار بود.

** از #همه‌ی کسانی‌که میتوانند به نحوی در سبک کردن بار مصیبت و جبران خسارت مؤثر باشند درخواست میکنم که به یاری آسیب‌دیدگان #بشتابند.

بخشی از پیام #آقا بعد از زلزله #کرمانشاه


سید مجتبی مومنی
۱۷ آذر ۹۶ ، ۰۸:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر


در فرهنگ لغت در مورد واژه فوت چند ترجمه آمده است: 

فوت. [ ف َ ] (ع مص) از دست شدن. (تاج المصادر بیهقی). درگذشتن کار. (منتهی الارب ). گذشتن و از دست رفتن وقت کار. (از اقرب الموارد) 


🗓 اگر بخواهیم بر اساس این ترجمه به موضوع فوت و مرگ نگاه کنیم قضیه کمی فرق می‌کند. این یعنی اگر که فوت شویم در واقع زمان‌مان تمام شده است. اهمیت زمان و مواردی که برای آن صرف می‌کنیم را می‌توانیم بهتر بسنجیم. 


🗓تصور این‌که هر اندازه از وقت و زمانی که برای هر کاری صرف می‌کنیم در واقع جان‌مان را صرف این یا آن کار می کنیم؛ قضیه را کمی جدی‌تر می‌کند. اگر با این مدل به کارهای روزانه هان نگاه کنیم شاید در جان و عمری که برای هر کاری صرف می‌کنیم کمی خسیس‌تر شویم. تصور این‌که جان مان را در چه راهی و برای چه کس یا چه چیزی صرف می‌کنیم؛ ملاحظه‌مان را بیشتر می‌کند. 

حالا باید ببینیم که در طول روز جان‌مان را برای چه کارها یا حتی چه کسانی صرف می‌کنیم. 


🗓گاهی شنیدن صحبت‌های دیگران، گاهی همراهی برای کار یا مسیری و هر کدام از کارهایی که در طول روز انجام می‌دهیم؛ همه این‌ها در واقع جانی است که در مسیر زندگی روزانه از دست می‌دهیم. 

من فکر می‌کنم هر چه قیمت وقت‌مان برای خودمان بیشتر و با ارزش‌تر باشد در اطرافیان و حتی مدل تصمیم‌گیری‌های‌مان در ادامه مسیر زندگی هم تاثیر دارد. 


✅ بیایید تصور کنیم؛ زمانی که برای نماز می‌گذاریم؛ 

زمانی که برای زیارت عاشورا خواندن می‌گذاریم؛ 

زمانی که برای ذکر اهل‌بیت می‌گذاریم....


همه این‌ها و زمان‌هایی که پای تلویزیون و پای حرف‌های بی‌خود یا با خود دیگران می‌گذارانیم 

و...

و...

و...


⬅️فکر می‌کنم حالا با این مدل نگاه بتوانیم برای جانی که در طول روز صرف می‌کنیم، تامل بیشتری کنیم.

سید مجتبی مومنی
۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۱:۳۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

می‌گفت: دوستش دارم.
می‌گفتم: چرا؟
می‌گفت: درست مثل ماست. شاد است، می‌خندد و همه حرف‌هایش را هم می‌زند و از همه مهم‌تر این‌که درست مثل خودمان است.
«او» را می‌گفت.
با این که اصلا متوجه نشدم که منظورش از خودمان دقیقا چه کسانی بود، صرفا تایید کردم.
 ادای شادی هم برایش در آوردم به تایید.
کمی که فکر کردم دیدم من وقتی به او می‌رسم تنها ادای شاد بودن را برایش در می‌آورم، حتی اگر در بدترین شرایط کاری، درسی و زندگی‌ام باشم.
کمی که در احوال اطرافیانش دقت کردم، دیدم همه آن‌ها هم مثل من هستند؛ وقتی به او می‌رسند شادند و از همه چیز حرف می‌زنند و...
این یعنی این که همه اطرافیان ناخواسته بازیگرانی بودند که در برابر او احساس می‌کردند باید روی صحنه بروند و کارشان را به خوبی انجام بدهند. نقش‌های شاد و جذاب و پر حرف و دوست داشتنی.  
او هم حق داشت که تصور کند همه این اطرافیان دقیقا یک شکل اند.
حق داشت، مادر بزرگ را می‌گویم. با آن دل دریایی‌اش و با آن دعاهای بی‌‌انتهایی که تا هفت آسمان می‌رفت و با نتیجه بر می‌گشت.
شاید هم بخاطر همین صیقلی بودنش بود که همه را به آن اندازه زیبا می‌دید و همان‌طور که دوست می‌داشت.
اما من فکر می‌کنم بازیگران زندگی‌اش بازیگران قدری بودند که می‌توانستند با تمام وجود و با تمام قوا درست و حسابی بازی کنند و در سال‌هایی که بود او را مسحور بازی‌شان کنند.
 
نمی‌دانم با امروز چند سالی می‌شود که دیگر مادربزرگ نیست اما بازیگران اش هستند. آن‌ها دیگر نمی‌توانند به همان اندازه و به قدرت قبل بازی کنند، نمی‌دانم سن‌شان بالا رفته یا که انگیزه‌ای ندارند یا که چِ؛ اما هر چه هست دیگر این‌ها مرد صحنه نیستند.
 
«او» هم دارد این روزها از قالب‌اش در می‌آید نمی‌دانم بعد از چند سال ولی دارد می‌شود هم «او»یی که مادربزرگ چند سال قبل دیده بودش.
 

سید مجتبی مومنی
۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۲۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 این که عضو تشکلی باشیم که خاص باشد حس و حال خاصی هم دارد. این که این تشکل، تنها تشکلی باشد که حضرت آقا در آن نماینده مستقیم و منصوب خودشان را دارند، کمی حال و هوای آدم را بهتر می‌کند. این که سردوشی «نجات غریقی»(1) را حضرت آقا خودشان روی دوش‌مان نصب کنند رسما افتخار می‌آورد.

تشکلی که یکی از برنامه‌های سالیانه‌اش دیدار با رهبر و مقتدای مسلمانان جهان است. اعضای چنین تشکلی حق دارند که سر برآورند و با افتخار به خودشان و تشکل‌شان ببالند. صد البته همه این‌ها بار مسئولیت بر دوش آن‌ها را سنگین‌تر هم می‌کند. مسئولیتی که با سر دوشی آقا محکم‌تر هم شده است.

جایگاه دیدار رهبری برای بچه‌های انجمن اسلامی در هر دوره‌ای مطلع تجدید قوا و فراگیری فرمان فرماندۀ اعظم است. بدیهی است که در غیر از دیدارهای اختصاصی هم اعضا گوش به فرمان هستند و در مسیر قدم بر می‌دارند و خود را با اهداف و فرمان‌ها هماهنگ می‌کنند. اما ماجرای دیدار اختصاصی کاملا فرق می‌کند. دیدار اختصاصی همان مصداق فرمان برداری مستقیم است، امری که مستقیم ابلاغ می‌شود.

این دیدارها حال و هوای خاصی دارند، حال و هوایی خواستنی و شیرین هم برای مخاطبان هم برای شخص حضرت آقا. تا پیش از امروز، اول اردیبهشت‌ماه 1395، آخرین دیداری که بچه‌های انجمن اسلامی به‌طور اختصاصی با حضرت آقا داشتند؛ در اردیبهشت سال 89 بود. همایش به یاد ماندنی «وصال جانان» همان همایشی که شعرِ معروفِ: ابن الحسن فدایت، ای چشمه هدایت/ ایران ما ز نامت، دارد عطر ولایت/ روز وصل جانان، هنگام بیعت ماست/.... را تا همین روزها برای بچه‌ها ماندگار کرد.

اصولا اهل نصیحت کردن و یا از این دست صحبت‌ها نیستم، اما به عنوان کسی که با احتساب دورۀ دانش‌آموزی‌ام حدودا 14 سال با کم و زیادش، داعیه‌دار بچه انجمنی بودن دارم. از عضو تشکل و رئیس انجمن مدرسه تا هیئت مرکزی(چیزی شبیه قرارگاه فعلی) تا سردبیری نشریه آینده‌سازان و... را در کارنامه‌ام دارم؛ عمیقا معتقدم حضور در این دیدارها توفیقی است که روزی هرکس نمی‌شود؛ برادر عزیزم، خواهر ارجمندم قدر بدانید این دیدار را.

این دیدار صرف یک دیدار حضوری با رهبر کشور و یا عالی‌ترین مقام مملکتی نیست. دیدار با نائب امام زمان(عج) و ولی مطلق است. این دیدار به راحتی روزی هر کس نمی‌شود، اما اگر روزی کسی شود شیرینی‌اش بر جانش می‌ماند و در عین حال وظیفه‌اش را سنگین‌تر می‌کند.

شیرینی دیدار گوارایتان

حق مدد

(1)   اشاره به صحبت‌های آقا در دیدار با دانش‌آموزان انجمن‌های اسلامی در اردیبهشت 86 :« [شما] باید برای خود، نقش نجات غریق قائل باشد.»


پ.ن: این متن به عنوان یادداشت سردبیر در ویژه نامه؛ «بهار وصل»(ویژه دیدار اعضای اتحادیه های انجمن های اسلامی دانش آموزان با حضرت آقا) منتشر شد.

سید مجتبی مومنی
۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۲۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

گاهی باید برخی چیزها را دید, با شنیدن قضاوت‌اش سخت است.

شاید دیدن هم کفایت نکند, باید چشید.

مثل این که با زورگیرها مواجه شوی.

حوالی یازده شب به‌رسم همین شب‌ها در خیابانی که خیلی هم تاریک نیست، موتوری بیاید در پیاده‌رو و کسی از ترک‌اش بپرد پایین با یک دست چاقو و با دست دیگر یقه کت‌ات را بچسبد و داد بزند که گوشی‌ات رابده.

و تو که تا چند ثانیه قبل به این فکر می‌کردی که فردا کدام یک از آهنگ‌های زمانی را از کجا باید با کیفیت پیدا کنی، کلا جا می‌خوری.

اولش اصلا حرف نمی‌زنی. وقتی یقه کت‌ات را دوباره محکم تکان می‌دهد و چاقو را جایی پایین‌تر از قفسه سینه می‌گذارد، تازه می‌فهمی چه‌خبر است و تو هم داد می‌زنی که گوشی ندارم و می‌خواهی دورش بزنی که نفر دوم از پشت شال‌گردن را دور گردن‌ات محکم می‌کند و فشاری که نمی‌شود نوشت چقدر بود.

بدن خسته‌ی نابود و کوله‌ی 7 کیلویی روی دوش صادقانه توان نمی‌گذارد، غافل‌گیری هم مزید بر همه چیز.

نمی‌دانم ضربه‌‌ی آرنج بهش خورد و یا مشمایی که بسته‌ی پنیر داشت و یا چه؛ ولی هرچه بود، پشت سری‌ام هلم داد به در مغازه‌ای که شیشه‌هایش صدای نا‌به‌هنجاری خورد و چند نفری از آن بیرون آمدند و این‌ها فرار کردند.

سه نفر ترک یک موتور.

 

................................

پ.ن1) چند ماه است عقد کرده‌اند، کمتر از شش ماه؛ آن‌قدر ظاهر دختر خانم روی آقا پسر اثر داشته که بعد جلسه سوم، محرم شدند و بعد عقد.

حالا پسر از پوشش دختر در خانه هم می‌نالد چه برسد به...

می‌گویم چرا در خواستگاری نپرسیدی.

می‌گوید به نظرم مهم نبود.

از کل سه جلسه دو ساعته‌ی خواستگاری صرفا می‌داند؛ دختر نقاشی دوست داشته و معماری خوانده؛ خواستگار نداشته؛ غذا نمی‌تواند درست کند؛ حزب‌اللهی است ولی دو آتشه نیست و این‌که دوست دارد در اجتماع باشد و کار کند و...

 

واقعا گاهی چرا از راه رفته دیگران پند نمی‌گیریم؟

مگر ظاهر زیبای دختر به نسبت عمر زندگی، چند سال دوام دارد که همه چیز فدایش شود. 

سید مجتبی مومنی
۲۲ بهمن ۹۲ ، ۱۶:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یک: نمی‌دانم چرا ولی همیشه یکی از معضلاتی که با عوض کردن خانه داشتم، پیدا کردن آرایشگر مناسب بود. با این که خعلی(1) در مورد موهای محترم اهل مراعات نیستم و رفته‌رفته در دو سه سال اخیر دارن تنهاترم می‌گذارند؛ ولی این معضل بوده. تا وقتی که آمدیم این‌جا؛ از آبان سال قبل روزهای اول چند جایی را تست کردم، ولی آن‌طور که خواستم نشد. تا این که یک روز به طور اتفاقی در مسیر همیشگی یک آرایشگاه پیدا کردم که بسته بود، روی شیشه‌اش نوشته بود، آرایشگاه طاهری. نزدیک مغرب بود، رفتم مسجدی که چند قدمی با مغازه فاصله داشت. در نماز کنار پیرمردی شیک نشستم، ریش‌های نصفه مرتب(2) داشت و بوی ادکلن هاوایی، از آن تندهای قدیمی‌اش می‌داد. بعد از نماز تا متعلقاتم را جمع کنم و برگردم طول کشید، بین رفتن و نرفتن به آرایشگاه بودم که با خودم گفتم: شاید رفتم و طرف رو دیدم و خوشم نیومد و رفتم. 

وقتی رسیدم پشت در مغازه دیدم همان پیرمرد شیک و مجلسی مسجد؛ آرایشگر است. 


دو: همان اولین بار که مشغول کار بود برای مرتب کردن، وقتی خواست بسته تیغ را باز کند گفتم لطفا از تیغ استفاده نکنید. گفت: چی خیال کردی، اشاره به عکسی بالای آینه بزرگ کرد، تصویری مردی بود پیرتر از خودش، گفت: این پدرمه. چهل سال این‌جا مغازه داشته و کلا ریش رو با تیغ نمی‌تراشیده. من گفتم من برای صورت نگفتم کلا برای پشت سرم هم استفاده نکنید، البته لطفا. لبخند زد گفت: طلبه مدرسه امام قائمی؟ گفتم نه. کلا دوست ندارم، اذیتم می کنه؛ همین. وقتی در بین صحبت‌ها گفتم شغل آبا و اجدادی خاندان ما هم سلمانی(3) بوده. بعد از پدر بزرگم، یک عمو و حتا خود من هم تجربه‌اش را دارم بیشتر با هم دوست شدیم. این مرد کلا مرا به یاد پدر بزرگم می‌اندازد بخصوص وسواسی که در مورد کوتاه کردن موهای دور گوش دارد. البته این دو سه مرتبه آخر دستش می‌لرزد. وقتی با ماشین ریش‌تراش روی صورتم رژه می رود کلا لرزش‌اش را حس می‌کنم. 

 سه: بعد از سفر اربعین رفتم پیش‌اش، حساب کنید بیش از پنجاه روز نه موها و نه ریش‌ها کوتاه نشده بود، تا مرا دید با خنده گفت: سلام ابو شریف!(4) چطوری؟ خبری ازت نبود. فکر کردم دیگه نیای. گفتم نه حاجی کربلا بودم. یه رسمیه که معمولا مردای خانواده‌ی عزادار و اقوام‌شون تا چهلم مو و ریش‌هاشون رو کوتاه نمی‌کنن؛ بعد هم اگه خواستن کوتاه کنن؛ از خانواده عزادار اجازه می‌گیرن. حالا منم از محرم تا اربعین دست به این‌ها نمی‌زنم.ما که درک‌مون نمی‌رسه؛ ولی اداشون رو در میاریم. .... وقتی نشستم گفت: خب. تعریف کن چطور بود، می‌گم خیلی شلوغ بود. ما هم شروع کردیم از خواب شیرین اربعین گفتن. او هم از پسر دوستش که رفته بود تعریف کرد و حاج محمد طاهری که برای‌ش مهر آورده از کربلا و... ... گفت: راستی تونستی بری تو؟ به ضریح رسیدی؟ گفتم: دو سه بار بیشتر نشد، اونم سخت. داشت موهای صورتم را کوتاه می کرد، چشمانم بسته بود. گفت: می‌گن ضریح جدید قشنگه، نه؟ من از همه‌جا بی‌خبر هم با چنان آهی گفتم خعععلی، اگه بدونی حاجی دلت هررری می‌ریزه. 

بعد از گفتن این حرف فقط صدای ماشین ریش‌تراش می‌آمد و نه لرزش و رفت و آمد ماشین روی صورتم. به زحمت چشمانم را باز کردم، دیدم تکیه داده به دیوار و اشک از چشمانش می‌آید،‌ زل زده و به من نگاه می‌کند. من هم که مستعد شروع کردم روضه خواندن، از ضریح از سفر از اربعین و خستگی با هم گریه کردیم. تصور کنید تکیه داده بود به دیوار و ماشین ریش‌تراش‌اش روشن در دستش، من هم روی صندلی نشستم و این اشک ها موهای مسیر را با خودش می برد. 

یک هو در مغازه باز شد و یک پدر و پسر کوچک‌اش آمدند داخل؛ مرد با نگاه پرسشگر نگاه به حاجی کرد و گفت: امشب وقت می کنید موهای این بچه، اشاره کرد به پسرش، رو مرتب کنید؟ گفت: نمی‌دونم. گفتم: چرا آقا وقت دارن، من کارم تمومه. آخرشه. مرد گفت، آخه انگار حاج آقا حالش خوب نیست؛ گفتم نه من داشتم ماجرای پدر بزرگم(5) رو تعریف می کردم یکم بنده خدا اذیت شد. تقصیره منه.

بعضی از آدم‌ها انقدر زلال و شفاف‌اند که لازم نیست روضه بشوند، از آب، از شمشیر و حنجر بگویی؛ از شنیدن وصف ضریح هم دل می‌بازند.
............................................................................. 

(1) برای نشان‌دادن غلظت و شدت زیاد بودن است در مورد خیلی، مثلا خیلی زیاد و گاهی خیلی‌خیلی زیاد است که گاهی با تعداد «ع» حجم غلظت‌اش مشخص می‌شود. 

(2) پروفسوری یا مهندسی؛ گاهی هم ریش نصفه 
(3) سلمانی در قدیم فقط آرایشگری نبود، کشیدن دندان، ... و برخی خدمات پزشکی دیگر هم جزء‌اش بود. 
(4) ابوشریف اولین فرمانده سپاه پاسداران بوده، در اینترنت عکس‌اش را سرچ کنید هست، با دیدن عکس‌اش شاید منظورش معلوم شود. 
(5) بر اساس شجره‌نامه‌ خانوادگی جد ما به حضرت یحیی‌بن‌زید ابن‌علی‌بن‌الحسین(ع) می‌رسد. 
..............................   

پ.ن1) سوار هواپیما شدیم، گفتم دلم برای محمدرضا تنگ شده؛ الان چند ساله ندیدم‌اش این دفعه هم نشد برم بهش سر بزنم، حس می‌کنم تموم شدیم برای هم. یک نگاه عاقل اندر سفی کرد و گفت: واقعا بعد از این همه سال هنوز دلت برای آدم‌ها تنگ می‌شه؟ گفتم بده مگه؟ گفت: آدم‌هایی که در مسیر زندگی هستند هر کدوم‌شون به دلیلی میان و میرن، سعی کن برای خدا بخوایشون و این طوری فقط به خدا وابسته می‌شی و همه رو برای اون می‌خوای. گاهی آدم حرف دوستای این شکلی‌اش رو نمی‌فهمه و حس می‌کنه کم آورده. 

 پ.ن2) اگر آقای رئیس جمهور با داس نیامده‌اند چطور است که ظرف شش‌ماه هر روز 2.58 نفر در وزارت خانه‌ها جابه‌جا شده‌اند؟ 

 پ.ن3)   این را نوشتیم، گفتند تند است، منتشر نشد.
سید مجتبی مومنی
۰۳ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


متولد 1360 است. به نظر تیر ماهی هم باشد.

حدودا  120 کیلو وزن

متاسفانه و صد افسوس که مجرد است و تک فرزند هم.

عواطف اش در حد گنجشک کوچک روی دیوار هم رشد نکرده است.

زود ناراحت می‌شود، زود دعوا می کند و زود هم آشتی می‌کند.

داعیه هایی به وسعت اقیانوس هند دارد و ...

 

 

سید مجتبی مومنی
۲۲ آذر ۹۲ ، ۱۸:۴۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر