خدا میگوید این ناقص العقلها را بزنید!!
جمعه, ۱۷ آبان ۱۳۸۷، ۰۴:۳۴ ب.ظ
چنان با هیجان و حرارت حرف میزد که این حرارت حتی جنبهی فیزیکی پیدا کرد و خروجی هم داشت، یقهاش را بیخ گلو بسته بود. شاید هم از علت حرارت زیاد بدنش هم برای همین بود، یقه اش خیس خیس بود.
از ریشهای پرپشتش هم عرق میچکید.
اصلا ول کن ماجرا نبود.
همانطور پشت سر هم با صدای بلند حرف میزد، نه فریاد میزد.
«نواقص العقول که دیگر شاخ و دم ندارد، امیر المومنین قرآن ناطق است این را میگوید. خدا میگوید این ناقص العقلها را بزنید!!»
واقعا مانده بودم که چه بگویم، هیچ کدام از بچه های کلاس هم چیزی نمی گفتند!
وقتی دست بلند کردم و گفتم :« استاد مگر نباید در برخی از موارد به تفاسیر هم مراجعه کرد.»
انگار که میخواست خفهام کند، گفت: «ببین بچه جان!! تفسیر برای مواقعیست که در آیهای ابهام باشد.
ولی وقتی حضرت باری تعالی با زبان خودشان میفرمایند"والضرِبُوهُنَّ" یعنی بزنیدشان دیگر تفسیر برای چه؟
مگر ابهامی در آن دارید؟
نکند تو هم در این جلسات منحرف مکاتب روشنفکری شرکت میکنی که اینطور از آیات قرآن را تکذیب میکنی؟ و میخواهی معنی دلخواهت - !! – رابفهمی؟»
واقعا دیگر جرئت نکردم چیزی بگویم، فقط دوست داشتم که زودتر کلاس تمام شود، تا دیگر چیزی نشنوم.
ترم تمام شد و این درس هم مثل بقیهی درسها پاس شد وقتی نمرات آمد خیلی تعجب کردم، از درس تفسیر موضوعی قرآن نمرهام10 شده بود!!!!
نمیدانم چرا اصلا آن روز در کلاس این سوال راپرسیده بودم.
یک احساس ترحم، برای چه کسی؟ شاید استاد.
یا شیطنت یک دانشجو برای اینکه بخواهد در کلاس، استادش را به چالش بکشد.
ولی فکر میکنم همان احساسی بود که حس کردم سیوچند دانشجو به مهمل بافی های یک آدم گوش میکنند که ای کاش کمی بیشتر مطالعه داشت.
۸۷/۰۸/۱۷