فقط برای اینکه . . .
يكشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۸۷، ۰۶:۵۳ ق.ظ
اگر در یک شب برفی راهی خیابان نمی شدم، و بچه هایی که در هوایی چند درجه زیر صفر روی داربستهای آهنی که خیلی سرد بود ننشسته بودند و پرچم سیاه نصب
نمی کردند اصلا حواسم به رسیدن کاروان نبود.
کاروانی که این روزها به نزدیکی زمین پر بلا رسیده و بچه هایش هنوز سرگرم بچگی شان هستند.
حتی نصف بزرگتر ها هم در کار خود غرق شده اند.
اما . . .
اما رهبر کاروان است که می داند این کاروان به کجا رسیده است!
شاید تنها اوست که می داند چه خبر است!
شاید فقط اوست که می داند تا چند روز دیگر چه بر سر کاروانش می آید!
کاروانی که بیشتر اعضایش، همان خانواده خودش اند.
چقدر سخت است، و غیر ممکن.
اصلا آدم نمیتواند.
ظرف وجودم را اگر هم بشکنم باز هم نمیشود.
میدانم که توانستن فقط برای هدف مقدس به ظهور می رسد.
نمی چرا دانم یاد آوری این خاطره تلخ هر ساله این خیل عظیم را به تکاپو وا می دارد.
خدا می داند و . . . .
۸۷/۰۹/۱۷