در عمق دریای زاگرس!
پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۸۹، ۰۱:۱۲ ب.ظ
در سفرهای استانی نمایندهی رهبری به استانهای کشور چند برنامهی
ثابت وجود دارد. یکی از این برنامهها دیدار ایشان با خانوادهی یک شهید دانشآموز
است. برنامهای که در آن مسئول اتحادیهی استان، سرگذشت پژوهان شهید مربوط و
تعدادی از دانشآموزان نمایندهی رهبری را همراهی میکردند. در سفری که ایشان به
استان آذربایجان شرقی داشتند، آخرین برنامهی روز اول دیدار با خانوادهی شهید حسن
جنگجو بود. متنی که میخوانید روایتی کوتاه از این دیدار است.
در عمق دریای زاگرس
در سفرهای استانی نمایندهی رهبری به استانهای کشور چند برنامهی
ثابت وجود دارد. یکی از این برنامهها دیدار ایشان با خانوادهی یک شهید دانشآموز
است. برنامهای که در آن مسئول اتحادیهی استان، سرگذشت پژوهان شهید مربوط و
تعدادی از دانشآموزان نمایندهی رهبری را همراهی میکردند. در سفری که ایشان به
استان آذربایجان شرقی داشتند، آخرین برنامهی روز اول دیدار با خانوادهی شهید حسن
جنگجو بود. متنی که میخوانید روایتی کوتاه از این دیدار است.
پای ثابت سفره
نماز مغرب که تمام شد، بچههای حوزهی علمیه حضرت ولیعصر(عج) در
اطراف حاجآقا جمع شدند. صحبتها و سوالات شروع شد. با توجه به اینکه برنامهی
سفر از قبل تنظیم شده بود، برنامههایی که در جریان سفر با تاخیر مواجه میشدند به
برنامههای بعدی لطمه وارد میکرد و باعث به تاخیر افتادن آن میشد. برنامهی آخر
بازدید از منزل شهید بود، برنامهای که پای ثابت سفرهای استانی نمایندهی رهبری در
اتحادیهی انجمنهای اسلامی دانشآموزان است. بازدید از منزل شهید حسن جنگو یک
شهید که در ابتدای دورهی دبیرستان بود. ظاهرا دوبار برنامهی دیدار به تاخیرهای
ربع و نیم ساعته خورده بود. شاید به همین دلیل بود وقتی که رسیدیم، صدای خوردن
قاشق ها به بشقاب و بوی غذا میآمد.
خانهای با دلهای دریایی
درب ورودی خانه یک درب کوچک بود به قیاس و اندازه که بخواهم بکویم
مانند درهای خانههای قدیمی بود که برای افرادی که کمی قد بلند تری دارند باید کمی
از قد سرشان کوتاه کنند. حیاط کوچکی که در کنار آن فرش موزاییکها را کنار زده
بودند تا خانهی چند گل و یک درخت شود. هوایی پاییز در آن نقطه آنقدری سرد بود که
یاران درخت آن را ترک کرده بودند. از درب که وارد شدیم، چند پله بود که با فرشهای
عرض کم مفروش شده بودند و در انتظار قدمهایی مهمانان بودند. بعد از گذشتن از پلهها
وارد یک اتاق شدیم. اتاقی که مخصوصو مهمانها بود. چه قدر خوب است که خانوادهها
اتاق همانشان، تصویر شاهدشان را هم میگذارند. دریک طرف یک عکس شهید بود یک عکس
بزرگ که معلوم بود، کار دسته یک طراح است که با فتوشاپ عکس کوچک و حتما سیاه و
سفید حسن را رنگی کرده است. لپهایی که گل انداختهاند و رنگ پوستی که بین زرد و
سفید خردلیست و حتما طراح را موقع در آوردن رنگ خسته کردهاست.
طاقچهای بود که، یک تصویر نقاشی شده از شهید جنگو را با افتخار
بالای سر خود نگه داشته بود. از قیافهی نقاشی معلوم بود که تصویر قدیمیست یک چیز
دیگر هم در گوشهی سمت چپش آرم جهادسازندگی (همان جهاد و کشاورزی امروز که زادهی
ادغام جهاد سازندگی و وزارت کشاورزی است) بود، که از قدمت آن خبر میداد.
میزبانها آمدند
اولین کسی که از طرف خانواده شهید وارد سالن شد، برادر بزرگ شهید
بود. کسی که با مهربانی وارد اتاق شد و از به مهمانها خوشآمد گفت: موهای سفید و
چروکهای صورتش به ذهنم القا شد، که حتما باید پدر شهید باشد. مسئول اتحادیهی
استان ایشان را معرفی کرد. این مرد برادر یزرگ شهید بود. پدرشان به رحمت خدا رفته
بود. بعد از چند دقیقه مادر شهید وارد شدند، مادری که با زبان ترکی و بدون لهجهی
فارسی صحبت میکرد. وظیفهی ترجمه در این گونه دیدارها به عهدهی مسئول اتحادیهی
استان بود که صحبتهای مادر شهید را برای نمایندهی رهبری و صحبتهای ایشان را
برای خانوادهی شهید ترجمه کند. مادر از بچههای بسیج گلایه کرد برای اینکه وصیتنامهی
شهید را بردهاند و برنگرداندهاند. برادر و داماد خاناده هم که تازه به جمعمان
پیوسته بودند، با توجه به ناگهانی شدن دیدار از منزل شهید گفتند که آنها نمونهای
داشتند و اگر میدانستند میآوردند. مادر از دورهی مبارزات زمان شاه شروع کرد. از
اعلامیههایی که در دست حسن بود و نباید به دست ماموران میافتاد. از اینکه حسن
را دستگیر کردند و چون مدرکی از او نداشتند مجبور شدند او را آزاد کنند. مادر
ادامه داد از دورهی درسیاش تعاملات با خانواده تا زمان جنگ.
روزهایی با حسن
شاید سختترین لحظات عمرش را برایمان تعریف کرد. از آن روزی که حسن
بعداز زحمت فراوان توانسته بود، از پدرش رضایتنامه بگیرد، ولی در مسجد به او
مشکوک شدند. حسن نمیدانست که چه باید بکند. مادر را به عنوان ضامن با خود همراه
کرد و اینجا مادر در مسجد از طرف خودش و پدر اعلام رضایت کرد. شاید این موقع که
مادر بغض خود را فرو خورد ما هم که از زبان ترکی چیزی بلد نبودیم، فهمیدیم که در
جملههایش با خدا چیزی گفته است. بغض مادر اشک میهمانان را هم درآورد. اشکهایی که
آرامآرام بر گونهها مینشست. مادر ادامه داد از حضور چمران در تبریز گفت و اینکه
حسن با چمران آشنا شد. مادر ادامه داد و گفت که چمران هم برای حسن ضامن شد. دکتر
چمران ضامناش شده بود برای اینکه از آشپزخانه به خط برود. برادر کوچکتر شهید در
همین موقع وارد شد. مادر هم گفت: این برادر به همراه شهید حسن به جبهه میرفتند،
برادر بزرگتر هم تنها میرفت.
دعاگوی رهبر انقلابیم
مادر تاکید داشت که حسن همیشه میگفت پشت امام را خالی نکنید. بعد از
امام هم ما همیشه دعاگوی رهبر انقلاب هستیم. به فرمایشات ایشان هم عمل میکنیم و
پایبند هستیم. ترجمههای آقای خلفی تمام شد. برادر شهید که برای آوردن چای به بیرون از
اتاق رفته بود، با دفترچهای آمد. دفترچهای که شهید وصیتنامهاش را در آن نوشته
بود. وصیتنامه در بین دستها می چرخید. وقتی دفترچه به دست نمایندهی رهبری رسید،
صفحهای را باز کرد و شاید خطاب به جمع گفت: «ببینید شهید در اینجا هم نوشته به
فرمان امام تا آخرین لحظه به عنوان نائب برحق امام زمان(عج) عمل کنید.» نمایندهی
رهبری بعد از صلوات ابراز خوشحالی کردند و گفتند که خاطرهی شیرینی برایمان میماند.
حاجآقا از حی بودن شهدا گفتند و علتهای موفقیت علمی و سیاسی کشور در جهان را
مرهون شهدا دانست. ایشان در مورد مقام مادر و به خصوص مادر شهید گفتند. صحبتهای
نمایندهی رهبری که تمام شد، چای را که آوردند. اصرار مادر شهید به این بود که اگر
چای را نخورید نمیتوانید از خانهمان بروید. قبل از اینکه بخواهیم منزل شهید را
ترک کنیم، نمایندهی رهبری یک جلد کلاما... مجید به عنوان یادگار به خانوادهی
شهید اهدا کردند.
۸۹/۰۹/۱۱