چِشه مایی دادا
چهارشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۴۵ ب.ظ
برای افطار دعوت بودم. خواب ماندم، کمتر از 20 دقیقه به اذان راه افتادم. در چهارراه سرچشمه پشت چراغ قرمز بودم، رادیو ماشین هم روشن بود. موذن اشهدان لااله الا الله میگفت، موتوری که کنار دستم به اجبار پشت چراغ قرمز ایستاده بود، یک شیشه آب معدنی کوچک دستش بود. از بخار رویش میشد حدس زد باید، خیلی خنک باشد.
داشتم نگاهش میکردم که سرش را چرخاند سمت من و به شیشهی ماشین اشاره کرد. شیشه را پایین آوردم گفت: داداش اذان زد؟ با سر اشاره به رادیو ماشین کردم و صدای رادیو را هم بلند تر کردم، گفتم به نظرم آخرشه.
تشکر کرد یا نه را نفهمیدم چون چراغ سبز شده بود و سریع رفت، راه افتادم چند ثانیه بعد وقتی از کنارش رد میشدم، دیدم بطری آب معدنی کوچک را تا نصف سر کشیده و به زحمت کلاج موتور را برای تعویض دنده گرفته است.
نمیدانم چرا، ولی حس خوشآیندی داشتم. به انتهای خیابان که رسیدم در آینه دیدم که نزدیکم میشود، آرام رفتم، وقتی رسید نزدیکم با چند بوق توجهاش را جلب کردم، با صدای بلند گفتم: قبول باشه.
خندید و با چند بووق جوابم را داد: چِشه مایی دادا
............................................
پ.ن1) این متن از یادداشتهای روزانه ماه رمضان قبل است، داشتم میخواندمش به نظرم جالب آمد.
پ.ن2) این یادداشت روز 20 مرداد بود، یعنی با حساب جمعه میشود، یک سال قبل.
پ.ن۳) خاطره تبلیغی جالبیست، ماه رمضانی.
پ.ن۴) مناجات امیر(ع) در مسجد کوفه آدم را به زانو در میآورد.
۹۱/۰۵/۱۸