معرفت چیست؟
دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۲، ۱۲:۴۰ ب.ظ
رسید جلویم شیشه جلوی ماشین را آورد پایین، گفتم: 632؟
گفت: آقای اسماعیلی؟
در عقب را باز کردم و وسایل نیمه خیس شده از باران را گذاشتم عقب و آمدم جلو و نشستم کنارش.
سلام علیک کردم، دستم را کردم توی جیب و خودم را جمع کردم توی صندلی.
شیشهی خودش را داد بالا و سیستم تهویه را به سمت گرم چرخاند. تلفنم زنگ زد. طرف زیارت قبولی می گفت من هم آرزوی زیارت و تمام شد. با احترام گفت: حاج آقا کربلا بودی؟
گفتم: بله اگه قبول کنن.
-خوش به سعادتتون عجب وقتی هم رفتینها. غدیر بود و روز مباهله و نزدیک محرم هم بود.
-ممنون
صدای ضبط اش را بلندتر کرد، جواد مقدم بود که سینهزنی محرم میخواند.
دست کردم توی جیب سوئیشرت و یک دانه مانده مهر تربت را دادم بهاش، گفتم: این هم متبرک است و روزی شما بوده انگار.
گرفت. روی چشمانش گذاشت، بعد گونهاش، بعد بوسید و گفت: ممنون
رو به بالاسرش کرد و گفت: خدارو شکر، آقا جون شکرت.
نگاهاش کردم و لبخندی تحویلاش دادم.
-حاج آقا میدونی، من به نشونهها اعتقاد دارم. دیدی میخوای بری یه جایی یا مهمونی آدم بزرگ یا معروف دوست داری تحویلات بگیرن.
-آره، آدمها معمولا دوست دارن.
-من اینطوریم، هر سال چند روز مونده به محرم، دنبال نشونهام. که ببینم آقا لیاقت میده بهم که وارد محرم بشم و بیام تو هیئت بتونم بازم خدمت کنم؟
منو قبول میکنه یا نه؟
این مهر شما نشونهست برام، آقا تبرکاش رو به وسیله شما داده بهم. درست می گم حاج آقا؟
-مات شده بودم، اشک توی جشمام جمع شد و با بغض گفتم من اصلا نمیفهمم، اینچیزا رو انقدر درک نمیکنم.
از دستم در رفت و شروع کردم به اشک ریختن.
آخه میدونی من هرشب، ۸ میرم خونه امشب وقتی گفتن برو منم گفتم میرم خونه، ته دلم حس خوبی داشتم. نمیدونستم چرا. ولی حالا که اینو بهم دادی حس میکنم دلیلاش همین بوده که آقا گفته زودتر برم خونه و تربتاش رو از شما بگیرم.
اشکهایم صدایشان در آمد، او هم همراهی کرد، بین سیدی های روی سایباناش گشت و یکی را انتخاب کرد، اشکهایش را پاک کرد و سی در را گذاشت.
شرحی از ناحیه مقدسه حاج محمود همراه با حدیث مفصل حضرت امام باقر(ع) از روز عاشورا بود، قیاث ابراهیم هنگام بریدن سر اسماعیل و ....
گاهی چه معرفتی دارند، آدمها...
.............................
پ.ن1) برای روز غدیر توفیق داشتیم در صحن امامین کاظمین(یا به تعبیری جوادین) باشیم و دعا گوی دوستان مجازیمان، البته به بهانههایی چند نفری را بیشتر یاد کردیم.
وتر ، مداد رنگی، اردیبهشت، سیب زمینی، رواق، حوضخونه،حاج سعید، آشات، زنانه نوشتهای یک دختر، مها ده و چندتایی که نمیشناسینشان
پ.ن2) قسمتی از کتاب جمجمعهات را قرض بده، نوشتهی مرتضا کربلاییلو که در شماره جدید هابیل مورد نقد و بررسی قرار گرفت:
سلیم چشمهایش را بست. شانههای هلال را فشرد و گفت: «تو میخواهی شهید شوی؟»
هلال انگار پرده از حقیقتی برمیداشت، گفت: «اول مطمئن شو طرفت معنای شهادت را میفهمد، بعد این سؤال را بپرس. من این سه سال که اینجا بودم این را فهمیدم آنکه زیاد از شهادت حرف میزند شهید نمیشود. من هنوز نمیدانم شهادت یعنی چه؛ چون آنها که شهید شدند هیچ حرفی دربارهاش نزدند، یا لااقل با من نزدند.»
پ.ن3) حرفمان همان بود که بود، مرگ بر آمریکا؛ به مذاکره خوشبین نیستم؛ ولی باذنالله از آن ضرری هم نمیکنیم.
پ.ن4) به مدد ارباب پرچم هیئت مجازیمان بالا میرود، محتاجیم به کمک در هر زمینهای که میتوانید، از تبلیغ گرفته تا محتوا برای شبها.
۹۲/۰۸/۱۳