یک:
نمیدانم چرا ولی همیشه یکی از معضلاتی که با عوض کردن خانه داشتم، پیدا کردن آرایشگر مناسب بود. با این که خعلی(1) در مورد موهای محترم اهل مراعات نیستم و رفتهرفته در دو سه سال اخیر دارن تنهاترم میگذارند؛ ولی این معضل بوده. تا وقتی که آمدیم اینجا؛ از آبان سال قبل روزهای اول چند جایی را تست کردم، ولی آنطور که خواستم نشد. تا این که یک روز به طور اتفاقی در مسیر همیشگی یک آرایشگاه پیدا کردم که بسته بود، روی شیشهاش نوشته بود، آرایشگاه طاهری.
نزدیک مغرب بود، رفتم مسجدی که چند قدمی با مغازه فاصله داشت. در نماز کنار پیرمردی شیک نشستم، ریشهای نصفه مرتب(2) داشت و بوی ادکلن هاوایی، از آن تندهای قدیمیاش میداد.
بعد از نماز تا متعلقاتم را جمع کنم و برگردم طول کشید، بین رفتن و نرفتن به آرایشگاه بودم که با خودم گفتم: شاید رفتم و طرف رو دیدم و خوشم نیومد و رفتم.
وقتی رسیدم پشت در مغازه دیدم همان پیرمرد شیک و مجلسی مسجد؛ آرایشگر است.
دو:
همان اولین بار که مشغول کار بود برای مرتب کردن، وقتی خواست بسته تیغ را باز کند گفتم لطفا از تیغ استفاده نکنید. گفت: چی خیال کردی، اشاره به عکسی بالای آینه بزرگ کرد، تصویری مردی بود پیرتر از خودش، گفت: این پدرمه. چهل سال اینجا مغازه داشته و کلا ریش رو با تیغ نمیتراشیده. من گفتم من برای صورت نگفتم کلا برای پشت سرم هم استفاده نکنید، البته لطفا. لبخند زد گفت: طلبه مدرسه امام قائمی؟ گفتم نه. کلا دوست ندارم، اذیتم می کنه؛ همین.
وقتی در بین صحبتها گفتم شغل آبا و اجدادی خاندان ما هم سلمانی(3) بوده. بعد از پدر بزرگم، یک عمو و حتا خود من هم تجربهاش را دارم بیشتر با هم دوست شدیم. این مرد کلا مرا به یاد پدر بزرگم میاندازد بخصوص وسواسی که در مورد کوتاه کردن موهای دور گوش دارد. البته این دو سه مرتبه آخر دستش میلرزد. وقتی با ماشین ریشتراش روی صورتم رژه می رود کلا لرزشاش را حس میکنم.
سه:
بعد از سفر اربعین رفتم پیشاش، حساب کنید بیش از پنجاه روز نه موها و نه ریشها کوتاه نشده بود، تا مرا دید با خنده گفت: سلام ابو شریف!(4) چطوری؟ خبری ازت نبود. فکر کردم دیگه نیای.
گفتم نه حاجی کربلا بودم. یه رسمیه که معمولا مردای خانوادهی عزادار و اقوامشون تا چهلم مو و ریشهاشون رو کوتاه نمیکنن؛ بعد هم اگه خواستن کوتاه کنن؛ از خانواده عزادار اجازه میگیرن. حالا منم از محرم تا اربعین دست به اینها نمیزنم.ما که درکمون نمیرسه؛ ولی اداشون رو در میاریم.
....
وقتی نشستم گفت: خب. تعریف کن چطور بود، میگم خیلی شلوغ بود. ما هم شروع کردیم از خواب شیرین اربعین گفتن.
او هم از پسر دوستش که رفته بود تعریف کرد و حاج محمد طاهری که برایش مهر آورده از کربلا و...
...
گفت: راستی تونستی بری تو؟ به ضریح رسیدی؟
گفتم: دو سه بار بیشتر نشد، اونم سخت.
داشت موهای صورتم را کوتاه می کرد، چشمانم بسته بود. گفت: میگن ضریح جدید قشنگه، نه؟
من از همهجا بیخبر هم با چنان آهی گفتم خعععلی، اگه بدونی حاجی دلت هررری میریزه.
بعد از گفتن این حرف فقط صدای ماشین ریشتراش میآمد و نه لرزش و رفت و آمد ماشین روی صورتم.
به زحمت چشمانم را باز کردم، دیدم تکیه داده به دیوار و اشک از چشمانش میآید، زل زده و به من نگاه میکند. من هم که مستعد شروع کردم روضه خواندن، از ضریح از سفر از اربعین و خستگی با هم گریه کردیم.
تصور کنید تکیه داده بود به دیوار و ماشین ریشتراشاش روشن در دستش، من هم روی صندلی نشستم و این اشک ها موهای مسیر را با خودش می برد.
یک هو در مغازه باز شد و یک پدر و پسر کوچکاش آمدند داخل؛ مرد با نگاه پرسشگر نگاه به حاجی کرد و گفت: امشب وقت می کنید موهای این بچه، اشاره کرد به پسرش، رو مرتب کنید؟
گفت: نمیدونم.
گفتم: چرا آقا وقت دارن، من کارم تمومه. آخرشه.
مرد گفت، آخه انگار حاج آقا حالش خوب نیست؛ گفتم نه من داشتم ماجرای پدر بزرگم(5) رو تعریف می کردم یکم بنده خدا اذیت شد. تقصیره منه.
بعضی از آدمها انقدر زلال و شفافاند که لازم نیست روضه بشوند، از آب، از شمشیر و حنجر بگویی؛ از شنیدن وصف ضریح هم دل میبازند.
.............................................................................
(1) برای نشاندادن غلظت و شدت زیاد بودن است در مورد خیلی، مثلا خیلی زیاد و گاهی خیلیخیلی زیاد است که گاهی با تعداد «ع» حجم غلظتاش مشخص میشود.
(2) پروفسوری یا مهندسی؛ گاهی هم ریش نصفه
(3) سلمانی در قدیم فقط آرایشگری نبود، کشیدن دندان، ... و برخی خدمات پزشکی دیگر هم جزءاش بود.
(4) ابوشریف اولین فرمانده سپاه پاسداران بوده، در اینترنت عکساش را سرچ کنید هست، با دیدن عکساش شاید منظورش معلوم شود.
(5) بر اساس شجرهنامه خانوادگی جد ما به حضرت یحییبنزید ابنعلیبنالحسین(ع) میرسد.
..............................
پ.ن1) سوار هواپیما شدیم، گفتم دلم برای محمدرضا تنگ شده؛ الان چند ساله ندیدماش این دفعه هم نشد برم بهش سر بزنم، حس میکنم تموم شدیم برای هم. یک نگاه عاقل اندر سفی کرد و گفت: واقعا بعد از این همه سال هنوز دلت برای آدمها تنگ میشه؟ گفتم بده مگه؟ گفت: آدمهایی که در مسیر زندگی هستند هر کدومشون به دلیلی میان و میرن، سعی کن برای خدا بخوایشون و این طوری فقط به خدا وابسته میشی و همه رو برای اون میخوای.
گاهی آدم حرف دوستای این شکلیاش رو نمیفهمه و حس میکنه کم آورده.
پ.ن2) اگر آقای رئیس جمهور با داس نیامدهاند چطور است که ظرف ششماه هر روز 2.58 نفر در وزارت خانهها جابهجا شدهاند؟
پ.ن3) این را نوشتیم، گفتند تند است، منتشر نشد.