"این مطلب برای سایت کانون اندیشهی جوان، با اسم مستعار نوشته شد"
هیچ نمیدانیم که کجاییم. بگذار بهتر بگویم؛ اقلاً خودم نمی دانم که کجایم!
نمی دانم در دنیایی به بزرگی واژه ها و به پهنای حروفی که با آن واژه میسازم و هر روز مثل آبشاری که از ارتفاعی بلند روی زمین می ریزد، برایت قلم فرسایی می کنم، در کجایم!
تنها یاد گرفته ام که بگویم: "دلم برایت تنگ شده است." در قنوتم به سرعت باد بخوانم: "اللهم عجل لولیک الفرج." هر وقت دلم گرفت، بنشینم و از انتظار بنویسم. با تنهایی خودم، به یاد تنهایی مردی تنها بنویسم.
نمی دانم به کجا رسیدهام؟ به جایی که در باره ی مفهوم هایی که اصلاً قابل درک نیستند، بنویسم.
گاهی از اوقات تا مفهومی را درک نکنی، نمی توانی از آن بنویسی.
اگر با دقت نگاه کنی، می فهمی که درست می گویم. اگر منتظر نباشی، نمی توانی از انتظار بنویسی؛ الا اینکه مثل من در دنیای بزرگ واژه ها چرخی بزنی و بعد ... اگر تنها نباشی و تنها نشوی، بعید است که بتوانی آن را درک کنی؛ چه برسد به نوشتن در باب این موضوع.
گاهی از اوقات که برای چند روز یا کمتر از آن - چند ساعت - برای دیدن کسی منتظرش میشوی، و او تأخیر دارد، بیتاب میشوی، کلافهای.
حال هر چقدر آن شخص را بیشتر دوست داشته باشی، این کلافهگی و بیتابی بیشتر میشود. دوباره جملات بالا را بخوان و مجسم کن. میدانم که به همین حال می رسی. دوباره جملات بالا را بخوان. من فقط در مورد چند ساعت یا در نهایت چند روز صحبت کردم؛ اصلاً در مورد ماه و سال نگفتم. اصلاً نگفتم که حدود هزار و اندی سال از تولد کسی که باقی خدا در زمین است، بگذرد و ... تو را نمیدانم، ولی خودم را چرا! میدانم که هنوز منتظر نشدهام. هنوز معنای انتظار را نفهمیده ام. هنوز نمیدانم مفهوم تنهایی چیست؟
تنها شنیده ام که سال ها قبل از آمدنش همه ی اجدادش در تنهایی ها صدایش می زدند. همه شان دوست داشتند قبل از به دنیا آمدنش، او را ببینند، در کنارش باشند. ولی من با اینکه بعد از به دنیا آمدنش هم زندگی میکنم، هنوز ... هنوز هم نمی دانم در کجای این دنیا ایستاده ام؟ در این دنیای بزرگ واژه ها به پهنای حروفی که با آن واژه میسازم. تنها شنیده ام که باید منتظر باشم. باید دعا کنم که او بیاید.
دعا...
کاری که هر وقت به اضطرار می رسم، با خلوص انجامش می دهم، ولی تا حالا برای آمدنش، برای ظهورش، برای همهی این خوبی ها که خیرش برای خودم هم هست، به اضطرار نرسیدهام. تنها یاد گرفتهام - نه بگذار راحتتر بگویم - عادت کردهام که بگویم: "اللهم عجل لولیک الفرج." تنها عادت کردهام که بگویم: "سحر خیز مدینه، کی میایی؟"
سلام
همه آدم ها به یک چیزهایی وابسته اند.
وابستگی؟ بله درست خوندید وابسته بودن و این اسمش رویش است، یعنی دلبستگی و توجه به چیزی بیش از حد و اندازه مورد نیاز و ظرفیتش. وابستگی ها یا مادی و پولی اند و یا گاهی معنوی و عاطفی. اینهایی که گفتیم شاخ و برگ های وابسته بودن بود.
اما در مورد خوب یا بد بودن آن ، فکر کنم وابستگی اصلا خوشایند نیست، خدا رو شکر تو سن ما وابستگی های پولی نیست، اگر هم باشد خیلی کم است، این امر شاید به خاطر سن مان باشد، یکی میگفت: که آدم ها هرچه بزرگ تر می شوند، حریص تر می شوند. و این حرص در همه چیز خودش را نشان می دهد بخصوص در مسائل مالی.
در مورد وابستگی های عاطفی و معنوی. گاهی آنقدر علاقه های آتشین بین بچه ها پیدا می شود، که چون این علاقه بیشتر از روی احساس شروع می شود، آخرش به نا کجا آباد میرسد -حتی این وابستگی ها به اعضای خانواده هم اصلا خوب نیست، چون در این دنیا اصلا نمی دانیم که فردا چه می شود، پس این وابستگی هم مفهوم ندارد.
اما این موضوع اصلا معنی اش این نیست که ما همدیگر را دوست نداشته باشیم، به همدیگر محبت نکنیم، نه ...
فقط می گویم وابسته نشویم.
و این وابستگی را همانطور که گفتم دوست داشتن و علاقه افراطی است خوب این همه که گفتیم...
سوء تفاهم نشودکه...
همین...