اندَر زِنامه

دست‌نوشت‌های یک مَن؛ یک مَنِ حقیقی در فضای مجازی؛ سیدمجتبی‌مومنی

اندَر زِنامه

دست‌نوشت‌های یک مَن؛ یک مَنِ حقیقی در فضای مجازی؛ سیدمجتبی‌مومنی

حرف‌ها گاهی از درون به بیرون و گاهی از بیرون به درون منتقل می شود.
«اندَر» و «زِ» هر کدام مصداقی برای این امر اند.

قبل‌نوشته‌ها

آخری‌ها

۱۷ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

سیدعلی

«مامان گاهی روزی ۷بار هم لباس‌ش رو عوض می‌کنه، ینی تو یه بارم نمی‌تونی؟»
سیدحسین این را گفت و من به فکر فرو رفتم که چطور؟

بی‌خیال شدم به مشکل خودم رسیدم، داشتم به این فکر می‌کردم که خاتون با چه والذاریاتی به این جوجه غذا می‌دهد. سیدعلی با چشم‌هایی که برق می‌زد و لبخند موذیانه‌ای با هر حرکت دستم که قاشق را به سمت‌ش می‌بردم، آماده چنگ زدن به قاشق بود. قاشق را که می‌بردم عقب‌تر حریص‌تر می‌شد که محکم‌تر چنگ بزند.

یک «کچل» حواله‌اش کردم و به این فکر کردم که باید با یک دست نگه‌ش دارم، یک دست ظرف غذا و یک دست قاشق، ولی من که سه دست ندارم... طفلک خاتون.

پسرک از هر قاشق نصف‌ش را می‌خورد، نصف‌نصف‌ش را روی لب و لوچه و نصف دوم را با دست به لباسش می‌زند، انگار نیت کرده که هیچ جای لباس تمیز نماند.

عطیه‌سادات
گریه‌اش تمام نمی‌شود، خودم می‌دانم گریه نیست. ادای گریه است. دلش بازی یا بغل می‌خواهد. پسرک وروجک ۶ماه‌ش تمام شده و این‌همه دغل‌باز. بغلش می‌کنم، آه خدای من ژیروسکوپش روشن است و بغل در ارتفاع می‌خواهد.  این یعنی نمی‌توان بنشینم و باید بایستم. پسرک را راه می‌برم، از این سر به آن سر نرسیده که صدای گریه‌اش بند می‌آید. چند قدم دیگر، مثل گربه سرش را می‌چسباند به گردنم و بدون حرکت می‌ماند. تو دلم خودم را تحسین می‌کنم: احسنت که خواباندی‌اش. زبان شورم در مغزم هم نچرخیده بود که با صدای سادات، سیدعلی سرش را چرخاند و چشمانش برق می‌زند انگار نه انگار...
 سادات فقط به سیدحسین گفته بود: «داداش بیا بریم توی اتاق که سیدعلی بخوابه.»

سیدحسین
خیلی دوست داشتم که خاتون هم برای دیدن فیلم‌های جشنوار برود. اما نمی‌شد. تعریف هِناس را از قبل از جشنواره شنیده بود و می‌دانستم که دوست دارد، ببیند. وقتی زنگ زده بودم برایش بلیط بگیرم، راضی نمی‌شد. همه بهانه‌هایش که تمام شد، رسید به دلیل: بچه‌ها.

گفتم: بچه‌ها با من. میام خونه و نگه‌شون می‌دارم که بری. اما این قصه یک سر دیگر هم داشت، خود بچه‌ها. باید با آن‌ها هم مذاکره می‌کردم. به سیدحسین قول دادم که بازی خاص داشته باشیم. سید علی کمی آرام‌تر شده و حالا روی پایم است. سیدحسین خودش را نزدیک می‌کشید و در حالی که سعی می‌کند در شعاع دید چشمان نیمه‌باز سید علی نباشد کنارم دراز می‌شود و با صدایی شبیه پچ‌پچ می‌گوید: می‌گم بابا یادته تلفنی(چشمکی نمک حرف‌ش می‌کند و ادامه می‌دهد) گفتی بازی خاص داریم؟
در همان حال درازکش روی زمین با دست اشاره به سیدعلی روی پایم می‌کنم و ادامه می‌دهم: این آق‌داداش شما باید لطف کنه و بخوابه.


حرفم تمام نشده سیدحسین خیز برمی‌دارد سمت پاهایم و با صدای آرام و برق چشم می‌گوید: بالاخره خوابوندیش بابا. ای‌ول بریم بازی. باورم نمی‌شود. کمی در همان حال در چشمان سیدعلی دقیق می‌شوم، بله بسته است. خب خدا را شکر.
به زحمت می‌نشینم. پاهایم که خواب رفته هیچ، مهره‌های نزدیک کمرم هم درد گرفته‌اند، یعنی استخوان و عضله با هم توان‌شان را از دست داده‌اند. با خودم می‌گویم خاتون حق دارد از درد کمر هر شب شاکی باشد. اقلا این پسرک در روز چند نوبت و هر بار چند ساعت روی پای مادرش است.

خیلی آرام و با کلی استرس و حتی ذکر برای این‌که بیدار نشود روی زمین می‌گذارمش و سادات را صدا می‌کنم.

نتیجه مشورت خواهر و برادر برای بازی نشستنکی(۲) می‌شود: فکر و بکر  

 


کل زمان نبودن خاتون در خانه به اندازه رفت و آمد و دیدن هِناس بود، یعنی کلا کمتر از سه ساعت این زمان طول کشید. اما من به اندازه ده ساعت خسته شدم. فکر می‌کنم اگر بهشت با آغوش باز به استقبال مادران نیاید می‌توان از عدالت خدا شاکی بود.

این که بچه‌های بزرگ‌تر هم‌راه باشند برای آرام کردن سومی حُسن خوبی است که خدا رو شکر فعلا داریم‌اش.

خلاصه‌ای از این متن در اینجا منتشر شده است. 


(۱) ترکیب پدر+مادر

(۲) بازی که لازم نباشد بایستیم و تحرک زیادی داشته باشیم و بتوانیم نشسته انجام‌ش بدهیم.

سید مجتبی مومنی
۰۲ اسفند ۰۰ ، ۱۸:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هوالحی

جناب آقای سید‌روح‌الله موسوی مشهور به خمینی

سلام
این روزها تصاویر شما، از لحظه ورود به کشور گرفته تا سخنرانی‌های شما در دهه ۴۰ از همهٔ رسانه‌های کشور و حتی بیرون از کشور پخش می‌شود. این روزها یادآور تغییرات کلان شماست. آقای خمینی شما حدود ۴۰ سال قبل در دگرگونی بزرگی[۱] که راه انداختید حکومت این کشور را از بین بردید و آن را تغییر دادید. حکومتی که این روزها به کمک رسانه‌های حامی‌اش از موفقیت‌هایش می‌شنویم، از موفقیت‌هایی که مردم در آن روزها چیزی در خاطرشان نمانده‌است.

بگذریم.


غرض از این دست‌نوشت، چند سوال از محضرتان بود.

جناب آقا! شما در شرایطی انقلاب کردید که شرایط زندگی مردم در نظرتان خوب نبود. شما می‌خواستید شرایط را بهتر کنید. سوالم این است که هدف شما از این دگرگونی دقیقا چه بود؟ این بود که مردم در هفته چند وعده بیشتر یا کمتر گوشت و مرغ بخورند؟ یا می‌خواستید قیمت‌ها را ثابت کنید؟ یا این‌که به آن‌هایی که هم‌فکرتان هستند و شبیه شما لباس می‌پوشند مسئولیت بدهید؟ یا این‌که برای مردم و اهداف بزرگ‌تری دست به این خرابکاری بزرگ زدید؟

 
آقا سید! شما در صحبت‌های‌تان از حکومت اسلامی گفتید. اما کارگزاران حکومت شما بعد از تثبیت دگرگونی بزرگ، در برخی جزییات آن را از مسیر خارج کردند. مثلا قرار بود عدالت برقرار شود، درآمدها و فرصت‌ها به طور مساوی تقسیم شود ولی نشد. ‌قرار بود فشارهای مالی و حاشیه‌نشینی نداشته باشیم ولی الان در دهه پنجم بعد از آن دگرگونی هنوز هم داریم. قیمت‌های محصولات بی‌ثبات شده است. برادر فلان مسئول گاهی پست می‌گیرد و گاهی دامادش.

آیا شما خودتان را مقصر نمی‌دانید؟ اگر شما حکومت را دگرگون نمی‌کردید هیچ کدام از این موارد اتفاق نمی‌افتاد.

من با جستجویی کوتاه در برخی از سایت‌های داخلی و خارجی که عموما مورد تایید جامعه جهانی است به نتایج جالبی بعد از این تغییرات رسیده‌ام.

نتایجی که تقریبا همه آن‌ها بخاطر این دگرگونی اتفاق افتاد و فکر می‌کنم شما هم باید خودتان را مقصر بدانید.

 

شما می‌دانید که شاخص امید به زندگی از ۵۵سال ونیم در سال ۱۹۷۸(۱۳۵۷)به حدود ۷۶.۶ سال در سال ۲۰۱۹ (۱۳۹۸) رسید.[۲] می‌دانید این یعنی مردم از زندگی ناراضی‌تر شدند.

در سال ۱۳۵۷ تعداد خانه‌های مسکونی ساخته شده در یک سال ۱۵۰۰۵۹‌تا بود و این عدد در سال ۱۳۹۲ به ۸۳۴۰۷۷ رسید.[۳] می‌بینید بزرگوار؟

می‌بینید با این تعداد خانه هنوز عده‌ای مستاجر اند و وقتی نزدیک پایان سال مستاجری می‌شود، نگران‌اند. این که هنوز عده‌ای پول‌شان به خرید خانه نمی‌رسد به انقلاب شما ربطی ندارد؟ اگر شما حکومت قبلی را دگرگون نمی‌کردید...

جناب آقای سید! در سال ۱۹۷۰(۱۳۴۹) سهم مردم از داشتن پزشک، به ازای هر هزار نفر سه دهم(یک سوم) از یک پزشک هندی یا فیلیپینی بود، اما در سال ۲۰۱۸ (۱۳۹۶) به ازای هزار نفر یک‌و‌نیم پزشک(ایرانی) داشتیم.[۴]

می‌بینید آقا؟ شما باید برای این موارد پشیمان باشید.

آقا سید روح‌الله شما می‌دانید که فرزندآوری برای هر کشور تا چه اندازه می‌تواند نابودکننده باشد؟ در سال ‍۱۹۷۱ (۱۳۵۰) به ازای هر هزار کودک که در ایران به دنیا می آمد ۱۲۸تای‌شان می‌مرد اما در سال ۲۰۱۹(۱۳۹۸) ۱۲کودک جان می‌داد.[۵] به نظر شما این جنایت کم است؟ آقا سید؟ حرف‌های مرا می‌خوانید؟

می‌بینید این دگرگونی‌تان چه بر سر مملکت آورده. دیگر نوزاد مرده کم داریم.

این روزها رسانه‌ها به ما القا می‌کنند که مردم ایران در فقر مطلق به سر می‌برند. اما آمارها می‌گوید که در سال ۱۳۵۷ مجموعا ۳.۵ میلیون نفر از مردم ایران با هواپیما سفر کردند و در سال ۱۳۹۶، سی‌و‌پنج‌و شش‌دهم میلیون نفر[۶]، این افزایش ده برابری نشانه چیست؟ آیا نشانه فقر نیست؟

می‌بینید حضرت آقا! این آمار در حالی است که رسانه‌های ما هر سال از تورم و گرانی بیشتر خبر می‌دهند. من فکر می‌کنم با این گرانی‌ها سطح این قبیل مصرف‌ها باید هر سال کم شده باشد.

نه؟ اقلا به نسبت جمعیت تغییر کند.[۷] اما نشده، همه این بهم خوردگی‌ها را از چشم انقلاب و دگرگونی شما می‌بینم. آیا شما برای این حجم از سفر که برای روحیه مردم هم مناسب است و آرامش می‌آورد، خودتان را مقصر نمی‌دانید؟

جناب آقای سیدروح‌الله! همه این تغییراتی که گفتم با توجه به این است که جمعیت کشور در سال ۱۳۵۷ حدود ۳۵ میلیون و ۹۶۰ هزار نفر بوده و در سال ۱۴۰۰ حدود۸۵.۸ میلیون نفر[۸] است. این یعنی شما در برخی موارد بیش از چند برابر جهش در آسیب به مردم داشتید.

می‌بینید من و بقیه مردم حق داریم گله‌مند باشیم؟ ما باید از انقلاب و دگرگونی گله‌مند باشیم. چون این پیشرفت‌ها آن‌قدر زیاد است و ما نمی‌توانیم در برابر اشکالات کارگزاران این‌ها را ببینیم. اشتباهاتی که بعد از شما به زور رسانه‌ها چشم‌مان را پر کرده است.


 

 


[۱] revelotion

[۷] جمعیت کشور در این دوبازه زمانی از حدود ۳۶ میلیون به حدود ۷۰ میلیون نفر رسیده است و این ینی ۱.۸ برابر باید تعداد سفرها افزایش داشته باشد

سید مجتبی مومنی
۲۲ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ما می‌نشینیم و حرف می‌زنیم و پیامی را از این گروه به آن گروه فوروارد می‌کنیم و گاهی توییت می‌زنیم و گاهی(مثل الان) پست اینستاگرام می‌گذاریم...

 

ما می‌گوییم که از داغ حاج قاسم سوخته‌ایم. می‌گوییم جیگرمان از اشک‌های آقا در روز تشییع‌اش پاره پاره شده است. در آن روز عجیب و غریب وقتی تهران جمعیت بی‌ماند خود را دید ما هم شروع کردیم به هشتگ زدن و منتشر کردن عکس‌ش.

 

با افتخار پست گذاشتیم و وقتی اینستاگرام صفحه‌هایی با چند هزار فالوئرمان را بست به خودمان بالیدیم و گفتیم شهید شده‌ایم و ....

 

اما خودمان(همه آن‌هایی که خود را سرباز هنر و رسانه جریان‌های انقلابی می‌دانند) برای حاج قاسم چه کردیم؟ برای آن‌که مردمی که دغدغه معیشت و گرفتاری دارند حاج قاسم را از یاد نبرند و داغ‌شان سرد نشود چه کردیم؟

 

در جلسات دولت را با برچسب بی‌عرضگی و ناتوانی و سپاه را به برچسب تحت فشار بودن به باد انتقاد گرفتیم. سر تا پای صدا و سیما و رسانه ملی را با القاب مختلف نوازش دادیم.

اما این وسط سهم خودمان چه؟ ما کجای این بازی انتقام بودیم؟ هر کس در هر لباس و هر توانمندی و.... هر کس با هر دسترسی در فضای اجتماعی اعم از حقیقی و مجازی‌اش.

 

حالا هم یکی دیگر. یک حاج قاسم دیگر...

 

باز هم شروع می‌کنیم در جمع‌های خودی به در و دیوار زدن و فحش و ناسزا به دولت دادن که فلانی بی‌شرف است و با شرف است و ...

 

برادرجان...

ما اقلا ۴ سال(باکم و زیادش) با فرض این که دولت تدبیر را ناتوان می‌دانستیم اقلا می‌توانستیم به گفتمان درست برسیم. راه ثواب و ناصواب را نشان بدهیم. اقلا این که به خودمان بگوییم چه باید کرد بجای فحش و ناسزا دادن...

اقلا به مردمی که معتقدیم در برابرشان مسئولیم. در برابر انقلاب و نظامی که به آن بدهکاریم.

بعضی‌ها که خیلی همت داشتند با اردو و فعالیت جهادی بار خودشان را برداشتن اما آن‌هایی که رسانه بلد بودن یا رسانه داشتند چه...

 

حالا هم حاج محسن فخری زاده می‌شود نقل چند روزمان و اشک و آه‌مان...
 

پست و استوری‌اش می‌کنیم و فحاشی به دولت و ارگان‌های مسئول و باز می‌شویم همان آدم سابق

سید مجتبی مومنی
۰۷ آذر ۹۹ ، ۲۱:۴۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

همنشین کرونا | روزنوشت‌هایی از یک پرستار داوطلب در اورژانس کرونا

روز سوم: «ناخن دراز واه‌واه‌واه!»

 

مقدمه اول: دستگاه پالس اکسی‌متر یک وسیله اساسی در اورژانس است. ما در اورژانس به وسیله این دستگاه میزان غلظت اکسیژن و ضربان قلب را می‌سنجیم. این دستگاه در دو نوع ثابت که به مانیتورینگ علائم حیاتی متصل است و نوع قابل حمل(پرتابل) وجود دارد

مقدمه دوم: یک قانون نانوشته بین پرستاران اورژانس وجود دارد که تا حد امکان در برابر بیماران و علائمی که از آن‌ها می‌گیریم؛ واکنش‌های نگران کننده نشان ندهیم. حتی اگر شرایط‌شان غیرعادی باشد و... . اتفاقا سعی‌مان بر این است با کمی شوخی و طنز دلهره طبیعی‌شان را بخاطر نگرانی از کروناست، کم کنیم.

مقدمه سوم: بیماری که غلظت اکسیژن خونش[اتوست] پایین باشد، عموما تعداد تنفس در دقیقه‌اش[ریسپراتوری‌ریت] بالاست، حالت دگرگونی و بی‌قراری هم دارد. تقریبا پیش نیامده که بیمار درصد اکسیژن پایینی داشته باشد و با آرامش بتواند پشت میز بنشیند.

امروز یک دختر خانوم ۲۴ ساله که در ظاهر سلامت [فاقد علائم بالینی کرونا] بود مراجعه کرد.

بعد از این که انگشت‌اش را در پالس اکسیمتر گذاشت، غلظت خونش حدود بین ۸۴ تا ۸۵ بود. پرستاری که علائم را برای ثبت بلند بلند می‌خواند؛ وقتی به غلطت اکسیژن رسید، صبر کرد و گفت: بچه‌ها یکم صبر کنید دوره کامل بشه.

بعد از دوره کامل با هم علائم تغییر نکرد با پچ‌پچ ریزی که با یکی از بچه‌ها کردیم. دخترک نگران شد،‌ گفت:‌ کرونام مثبته؟

یکی از بچه‌ها گفت: نه. یکم صبر کنید. آخر سر به اتاق استاد عفونی رفتم.

- استاد ببخشید یه موردی داریم که کمی عجیبه.

+ ینی چی که عجیبه؟

- ۲۴ سالشه. تب نداره. ریسپراتوری‌ریتش ۱۸ ولی پالس‌ش از ۸۵ بالا نمیاد.

+ مطمئنی؟ الان توی اورژانسه؟

- بله. پشت میز ماست داریم ازش علائم می‌گیریم.

استاد سریع از جایش بلند شد و آمد. بالای سر دخترک رسید و به مانیتور با دقت نگاه کرد. دخترک نگرانی‌اش بیشتر شد و با گریه گفت: دکتر کرونا گرفتم؟ ‌می‌میرم؟

استاد با آرامش بدون این که به دختر نگاه کند گفت: نه دخترم هنوز علائمت کامل نشده صبر کن. استاد چشم از مانیتور برداشت و بعدش دستگاه را در انگشت دخترک جابه‌جا کرد و پالس را از انگشتش در آورد.

رو به دختر کرد و گفت: این ناخن‌ها کاشته است؟

دختر با اشک گفت: بله

استاد گفت: انگشت‌ شصت پات چی؟ اونم کاشت داره؟

دختر گفت: نه.

بعد رو به ما کرد و گفت: این دستگاه در برابر ناخن‌های مصنوعی، ناخن‌های بلند و لاک ناخن تاحدی درست عمل نمی‌کنه.

دختر گفت:‌ بخدا اینا ماله چند ماهه قبله آقای دکتر ماله الان نیست. بعدش دیگر رسما زد زیر گریه و ادامه داد: حالا من چیکار کنم؟

استاد رو به یکی از بچه‌ها کرد و گفت: از انگشت شصت پا بگیرید. بعد هم رو به دخترک گفت: دخترم اگه کرونا هم باشه با یه دوره درمان خوب می‌شی گریه نداره که.

انگشت شصت پا غلظت اکسیژن را ۹۷ درصد نشان داد و دخترک داروهایی برا آنفولانزایش گرفت و رفت.

بعد از رفتن مریض دوباره سراغ استاد رفتم.

استاد یه سوال: اگه کسی ناخن شصت پاش هم کاشته یا لاک داشته باشه؛ باید چه کار کرد؟

خب این‌طور مواقع باید پالس رو به لاله گوش بیمار وصل کنین و علائم رو بگیرید، اما نکته مهم اینه که درست‌ترین نقطه‌ای که غلطت اکسیژن رو نشون می‌ده و ضربان رو همون انگشت سبابه دسته.

 

سید مجتبی مومنی
۰۹ فروردين ۹۹ ، ۰۹:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

همنشین کرونا | روزنوشت‌هایی از یک پرستار داوطلب در اورژانس کرونا

روز دوم: «حرم حرمه دیگه!»

تعداد مراجعین اورژانس کمتر شده بود.

خانم آژیر پایین آمد و بعد از سر زدن به اساتید و پزشکان رو به ما کرد و گفت: اوضاع چطوره بچه‌ها؟

یکی از بچه‌ها گفت: خدا رو شکر کمی خلوت‌تر شده؟

خانم آژیر گفت: الحمدلله. امیدوارم به همین خلوتی بمونه. بیایین براتون یه چیزی تعریف کنم؛ چند ساعت پیش خانمی که فکر کنم حدود ۷۰ سال داشت و به سختی راه می‌رفت و کمی خمیده شده بود؛ خودش رو به اتاقم رسوند؛ گفت: شما مسئول کرونا هستید؟

گفتم: بله مادرجان! ولی اینجا اورژانس نیست؛ باید از در بیرون برید و ازون‌ور به اورژانس.

گفت: مریض نیستم. راستش براتون چیزی آوردم.

صندلی براش گذاشتم که بشینه و بعدش هم حس کردم بهش کمی آب بدم حالش سرجا بیاد.

یه لیوان آب براش ریختم. داشت به لیوان نگاه می‌کرد، خندیدم و گفتم: نگران نباشید آبش کرونایی نیست.

خندید گفت: مادرجان ما که عمرمون رو کردیم؛ خدا به شما قوت بده که دارین برای مردم تلاش می‌کنین.

بعد از زیر چادر مشکی‌ش یه مشما درآورد. مشما رو بازکرد و پنج ماسک از توش در آورد و گفت: اینا را خودم درست کردم پارچه‌ش هم تبرکِ حرمه. بعدش هم یه‌دونه گان از تهِ مشما بهم داد.

گفت: اینم خودم درست کردم ولی بیشتر از این توان نداشتم.

...

خانم آژیر بغض‌ش را خورد و گفت: خیلی این مردم به فکر ما هستن و برامون دعا می‌کنن. من به شخصه فکر می‌کنم با دعای اون‌هاس که سر پام.

نگذاشتم ادامه بدهد گفتم: ازون ماسک‌هاش چیزی مونده؟

گفت: آره دوتا.

گفتم: یکیش ماله من؟

گفت: آره چرا که نه. [با خنده گفت] تازه تو هم سیدی.

همه بچه‌ها خندیدن.

گفتم: راستی نگفت کدوم حرم.

گفت: ااا راس می‌گیا. اصلا نپرسیدم کدوم حرم. مومنی حرم حرمِ دیگه فرقی نمی‌کنه که. مهم اینه که تبرکِ.

 

پ.ن: این متن‌ها با اختلافی حدود بیست روز گذشته نوشته می‌شوند. به همین دلیل شاید نتوان به لحاظ زمانی با این روزها تطبیق‌شان داد؛ مثلا امروز روز بیست‌وششم حضور من است و ما در نوبت عصر ۹۸ مریض دیدیم.

 

 

سید مجتبی مومنی
۰۶ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

همنشین کرونا | روزنوشت‌هایی از یک پرستار داوطلب در اورژانس کرونا

روز اول(دوم): «یک شروع بدون فیلتر»

همراه با خانم دکتر وارد اورژانس شدیم. خانم دکتر رو به خانمی[با حدود ۵۰ سال سن، چهره‌ای کاملا خسته و قدی کوتاه] که کمی جلوتر آمد گفت: ایشون آقای مومنی هستند. خانم ماسک روی صورت را کمی پایین آورد و گفت: سلام آقا. خیلی لطف کردید که برای کمک به بچه‌های ما آمدید.

خانم دکتر گفت: «ایشون خانم آژیر هستند، مدیر درمانگاه[درمانگاه بیماری‌های تنفس این روزها به اورژانس کرونا تبدیل شده بود]. بعد از احوال پرسی و گرفتن لباس‌های مخصوص در کنار دو پرستار دیگر نشستم.

خانم دکتر آمد که مرا معرفی کند؛ پرستارها مشغول گرفتن علائم از یک پیرمرد بودند. خانم دکتر با دیدن پیرمرد گفت: بچه‌ها؟ بهتون نگفتن که بیمار نباید ماسک ان‌۹۵ داشته باشه؟

یکی از پرستارها با تعجب گفت: ماسک ان‌۹۵ نباشه؟

نه، بعد در حالی که رو به من کرد گفت: ببینید همه کسایی که میان این‌جا یا کرونا دارن یا این‌که مشکوک به کرونان. این‌ها همه‌شون برای تنفس مشکل دارن؛ ماسک‌های فیلتردار اعم از ان‌۹۵ یا چیز دیگه ساختارشون طوری‌که برا ورود اکسیژن(دم) چند لایه دارند و برای خروج اکسیژن(بازدم) از فیلتر هیچ لایه‌ای ندارن. ینی مریض برای دم مشکل دارند و همه بازدم ویروسیشون رو توی فضا منتشر می‌کنن.

بهترین نوع ماسک برای بیمارها ماسک ساده است. ماسک ساده یا همون ماسک جراحی بهترین گزینه برای بیمارهاست. اگر توی مراجعه‌هاتون مریض ماسک فیلتردار داشت حتما ماسکش رو عوض کنید.

بعد هم ادامه داد؛ ماسک ان‌۹۵ و فیلتردار برای کسایی که اصلا مشکلی ندارن و حتی مشکوک هم نیستن و برای حفاظت از خودشون استفاده می‌کنن که اون هم به نظر من از همین ماسک‌های ساده می‌شه استفاده کرد.

 

سید مجتبی مومنی
۰۳ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۳۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

همنشین کرونا | روزنوشت‌هایی از یک پرستار داوطلب در اورژانس کرونا

 روز اول: «مگه از جونت سیر شدی؟»

فردای آن روز پیگیری مراحل اداری تمام شد، از تایید گواهی امداد توسط معاونت درمان تا مجوز دفتر پرستاری برای ورود و خروجم به درمانگاه تنفس[اورژانس کرونا]. قرار شد تا رسیدن نامه به صورت اداری، خودم را به اورژانس معرفی کنم. راهروی منتهی به اورژانس برچسب فِلِش‌های آبی روی کاغذ زرد داشت. [از هر کدام از درهای ورودی بیمارستان که وارد می‌شدی با این برچسب‌ها بالاخره به همین‌جا می‌رسیدی.] هر چه بیشتر به ورودی درمانگاه نزدیک می‌شدم تعداد آدم‌هایی که ماسک زده و با حال نزار به آن سمت می‌رفتند و یا می‌آمدند بیشتر می‌شد و سوالی که توی ذهنم تکرار می‌شد؟ همه این افراد کرونایی اند؟ هر چه به در سالن نزدیک می‌شدم بیشتر ته دلم خالی و هیجانم بیشتر و بیشتر می‌شد.

به در ورودی رسیدم کسی که بیمارها را به نوبت برای ورود به سالن بعدی هماهنگ می‌کرد، با عصبانیت و کلافگی گفت:‌ «آقا کجا داری میری؟»

جوان، علاوه بر گان آبی، شلوار هم پوشیده بود، دو تا ماسک[از همان ساده‌ها که معروف به ماسک جراحی است] روی صورتش بود و یک عینک محافظ برای چشم‌هایش.

گفتم: «ببخشید. با خانم دکتر حسن‌نژاد قرار داشتم، این‌جان؟»

- بله استاد اینجان ولی تو همین‌طوری می‌خوای بیای تو؟ مگه از جونت سیر شدی؟ ماسک نداری؟ اینجا هر کس هست یا کرونا داره یا مشکوکه؛ می‌خوای خودت رو به کشتن بدی؟

این برخورد و حال درونی خودم رسما مرا به دو راهی انداخت. همان حالی که همیشه دقیقا قبل از تصمیم‌های مهم سراغم می‌آیند؛ آن صدای که توی مغزت بلند بلند ساز مخالف می‌زند:

اصلا کی گفته وظیفه‌ت اینه که بیای اینجا؟

برو یه کار دیگه بکن؛ برو توی کمک به تولید ماسک و...

اگه یکی به واسطه تو مریض بشه حق‌الناس‌ش چی؟

اصلا به این فکر کردی اگه چیزیت بشه بچه‌ها و خاتون‌ چی؟

اگه این بیماری رو بگیری و بعدش بمیری چی؟ رسما خودکشی‌ه

...

شماره خانم دکتر را گرفتم و گفتم که نمی‌توانم بیایم داخل و خودشان بیایند بیرون. با دیدنش جا خوردم و کمی خنده‌ام گرفت. من خانم دکتر را در دفترش دیده بودم. با یک روپوش سفید و مقنعه مشکی و حالا یه موجود کاملا آبی که از نوک سر تا پایش گان داشت و یک عینک بزرگ روی چشم‌هایش. در دستش یک ماسک سفید بود و گفت: اول این را بزنید و بعد صحبت کنیم.

چند قدمی از در ورودی اورژانس دور شدیم و دکتر ماسک روی صورتش را پایین کشید و شروع کرد: ببینید آقای مومنی ما در بیمارستان امام؛ یک کانکس در ورودی گذاشتیم و مراجعین چند پارامترشون مثل تب، اوتوست[میزان غلظت اکسیژن در خون] اندازه‌گیری می‌شه.

اگه این موارد از یه حدی بالاتر باشند به اورژانس تنفس [با دستش اشاره به در ورودی اورژانس کرد] و اگر نه به خونشون برمی‌گردند. اگر مریض به این‌جا منتقل بشه دوباره ازشون علائم گرفته می‌شه. این‌جا میزان پارامترها دقیق‌تر مشخص می‌شن و بیمارها به دو دستة لاین یک و دو تقسیم می‌شن.

مریض‌های لاین دو عموماً مریض‌هایی هستند که درگیری پایین‌تری دارند و مریض‌های لاین یک موقعیتشون خطرناک‌تره. مریضهای لاین یک عموماً توسط اساتید و رزیدنت‌های سال بالای عفونی بررسی می‌شن. اگر بیمار اتوست نودوسه‌درصد و پایین‌تر داشته باشه، ریسپراتوری‌ریت بیست‌و‌چهار و بالاتر و تب بالای سی‌و‌هفت‌و هشت؛ لاین یک محسوب می‌شه و اگر یکی از این دو پارامتر رو داشته باشه لاین دو.

[بعد کمی مکث کرد و با تردید ادامه داد]: سوالی دارید؟

بابت توضیحات‌شان تشکر کردم و گفتم: خوب قرار است من چه کمکی به شما بکنم؟

لبخندی زد و گفت: لطفی که شما به ما می‌کنید این است که به نِرس‌های[پرستارهای] ما که علائم حیاتی[اتوست، ریسپراتوری‌ریت، پی‌بی و...] را می‌گیرند، کمک می‌کنید.

- چشم. راستی تعداد مراجعین چندتاست خانم دکتر؟

+ [خندید] اگه بهتون بگم می‌ترسم برید و پشت سرتون رو هم نگاه نکنید.

- [خندیدم] نه می‌خوام حدودی بدونم.

+ روزای اول تا ۸۰۰ نفر هم داشتیم. اما این روزها حدود ۶۰۰ نفر می‌شن.

- ممنون. شما نکته‌ای ندارین؟

+ ببینید، اینجا همه‌چیزای تعیین کننده دقیقا پشت همون میزی که شما قراره بشینید اتفاق می‌افته. این که مریض به کدوم لاین منتقل بشه، این‌که مریض سریع‌تر به کدوم استاد برسه و دقت توی گرفتن و ثبت جزئیات؛ همه‌ش روی میز شماست. چون پزشکان هم از روی گزارش شما تصمیم می‌گیرند و فرآیند درمان را به صورت پلن تعریف می‌کنن.

برای همین، کار شما از اهمیت بالایی برخورداره؛ من خواهش می‌کنم که حتی مواقعی که اورژانس شلوغ شد، مریض‌ها بدخلقی کردن، دقت کارتون رو پایین نیارید. با این‌که می‌دونم بعضی وقت‌ها از شدت خستگی و فشاری که به خودتون میاد و بعضاً گله‌هایی که بیمارها یا همراهاشون می‌کنند؛ مجبورید سریعتر کار کنید؛ ولی این سرعت باعث نشه که شما بیماری رو در وضعیت های‌ریسک[با ریسک بالا] گزارش بدین یا برعکس.

 

سید مجتبی مومنی
۲۹ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۲۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

همنشین کرونا | روزنوشت‌هایی از یک پرستار داوطلب در اورژانس کرونا

روز صِفر: یک هفتة سخت!

روز نهم اسفند؛ تیتر خبر این بود: «هفته سختی پیش روی‌مان قرار دارد.» این خبر از حضور وزیر محترم بهداشت در جمع خبرنگاران منتشر شد. در توضیحات خبر آمده بود: «پیک اصلی بیماری کرونا در روز‌های آینده است. ما هنوز به دوره اوج نرسیدیم.» این هفته همان هفته‌ای بود که قرار بود از شنبه‌اش همه چیز عادی شود.

در همین زمان بود که وقتی صحبت در مورد کرونا بود از مرتضی در مورد وضعیت بیمارستان پرسیدم. مرتضی یکی از دوستان خیلی نزدیک و از پزشکان فوق‌تخصص در بیمارستان امام خمینی(ره) است. از گزینه‌هایی که عموما ادعایی ندارد و با وجود تخصص خاصی که دارد خیلی خاکی و دوست داشتنی است. مرتضی می‌گفت: این روزها به علت کمبود نیروی درمانی با مشکلاتی مواجه شده‌اند.

همان وقت بود که به نظرم آمد شاید بتوانم در فعالیت‌های درمانی کمکی برسانم؛ اما در این نوع امداد رسانی که شبیه هیچ‌کدام از قبلی‌ها[زلزله کرمانشاه و سیل خوزستان و...] نبود؛ کاری از دستم بر نمی‌آمد. این نوع کمک به صورت خاص، تخصص علمی می‌خواست. اما کارشناسی مدیریت فرهنگی و مقادیری واحد مهندسی مکانیک‌سیالات و خبرنگاری هیچ دردی از بیماران درمان نمی‌کرد. تنها سابقه‌ای که شاید می‌توانست به کارم بیاید؛ دوره امدادگری بود که گذرانده بودم. ماجرا را با مرتضی در میان گذاشتم؛ گفت: در بین پزشکان و دانشجویان تخصص(رزیدنت‌ها) اطلاعیه‌ای منتشر شده است که کسانی تمایل به همکاری داوطلبانه پزشکی دارند؛ می‌توانند به قسمت داوطلبان مراجعه کنند؛ اما در مورد نیروهای امدادگر که چیزی شبیه پرستارها بشوند؛ اطلاعاتی ندارم.

قرار شد بپرسد؛ خدا خیرش دهد، پیگیری‌اش نتیجه داد. همکاری رئیس پایِ‌کار و کم شدن ساعت کاری روزانه هم گزینه‌های هم‌زمان و خوبی بودند که به یک شیفت ثابت عصر خالی برسیم. قرار شد با گواهی دوره امداد و یک درخواست فعالیت داوطلبانه خودم را به بیمارستان معرفی کنم. فعالیت کرونایی در بیمارستان امام در سه سایت درمانگاه[اورژانس تنفس] عفونی، بخش بستری و تریاژ انجام می‌شد. طبیعتا با توجه به وضعیتم به درد بخش بستری نمی‌خوردم. خودم را به بیمارستان معرفی کردم قرار اول با خانم دکتر حسن‌نژاد فوق تخصص بیماری‌های عفونی و به نحوی استاد ارشد درمانگاه بود. ضمن تشکر زیاد پیشنهادش این بود که در همان درمانگاه از همان روز اول مشغول شوم.

 

سید مجتبی مومنی
۲۸ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۱۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

آشپزخانه موکب‌حضرت‌علی‌ابن‌موسی‌الرضا(ع) در مناطق سیل‌زده

 

ماجرا از آن‌جا شروع شد که روزهای اول سیل در استان خوزستان گروه‌های مختلفی از تشکل‌ها و اصناف و گروه‌های مردمی راهی استان خوزستان می‌شدند. من هم به واسطه یکی از دوستان پیگیر بودم تا با یکی از گروه‌ها به صورت سازماندهی شده به منطقه بروم. تجربه‌های گذشته نشان می‌داد که اگر خودت راه بیفتی و راهی منطقه شوی بجای این که باری از دوش برداری سر بار می‌شوی هم برای مردم هم برای تیم‌هایی که مشغول به کار هستند.

 

حوالی عصر تماس گرفت و گفت: کار آشپزخونه کردی؟

 

مِن‌و مِنی کردم گفت آره ولی در حد آشپزخونه هیئت. کافیه؟

 

- آره به نظرم. شمارتو می‌دم تا عصر باهات تماس بگیرن

 

بعد از تماس و اعلام کارهای مقدماتی، قرار شد ۷ صبح فردا در محل حاضر باشم. وقتی رسیدم گوشه‌ نمازخانه نشستم و سعی کردم ارتباط آدم‌ها را پیدا کنم. چند گروه بودیم. از آن جمع ۸۰ نفری عده ای برای امور تاسیساتی و برق کاری و گروهی برای کارهای عملیات ویژه و گروهی هم آشپزخانه بودند.

 

 

 

موکب حضرت علی‌ابن‌موسی‌الرضا(ع)

در مسیر متوجه شدم که بیشتر اعضای آشپزخانه، خادمان آشپزخانه موکب حضرت علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) هستند. این تیم در روزهای پیاده روی اربعین روزانه برای هر وعده(ظهر و عصر) ده تا پانزده‌هزار پرس غذا پخت و توزیع می‌کردند. شنیدن این خبر هم خوشایند و هم ناخوشایند بود. خوشایندی اش که معلوم است ناخوشایندی اش هم برای این‌که اضافه شدن به یک تیم یک دست و مشخص سختی‌های خودش را دارد.

 

 

۵سال سکوت

رسیدیم به مقصد، سپاه سوسنگرد.

 

بیست نفر آشپزخانه جدا شدند. وارد آشپزخانه شدیم؛ یک سالن تقریبا مخروب در حیاط سپاه سوسنگرد؛ بعدها شنیدیم که حدود پنج سال از آن آشپزخانه استفاده نمی‌شد و سوت و کور بوده. مسئول آشپزخانه گفت: چکمه بپوشید و بسم‌الله. دست به کار شدیم. شستن و آوردن گاز و قابلمه‌ها و آب‌کش‌ها از انبار؛ شستن و سابیدن دیوارها و کف و...

 

قرار شد اولین وعده غذایی شام باشد برای هزار نفر.

 

بعد از تمام شدن کارهای اولیه قرار شد برای تردد نکردن افراد غیر از تیم آشپزخانه یک لیست از اسامی بچه‌ها آماده شد که غیر از اعضا کسی وارد نشود، هم برای رعایت نکات بهداشتی و هم داشتن نظم بشتر در کارها وقتی لیست را نوشتیم متوجه شدیم که تیم آشپزخانه ۲۳ نفر است. به شوخی بین بچه‌های آشپزخانه پخش شده بود که به خودمان می‌گفتیم: ما بیست‌و‌سه‌نفر

 

 

وزن نامتعادل

جابجا کردن قابلمه در آشپزخانه یک امر طبیعی و بدیهی است. البته که آشپزخانه‌ها سر آشپز داند و آشپز و کمک و کارگر ولی در جایی مثل مناطق سیل زده اصلا نمی‌توان توقع چنین چیزی داشت.

 

جابجایی قابلمه‌ها در هر وعده و بعضا گازهای بزرگ یکی از کارهای سخت بود. شاید برای من. یادم نمی‌آید در دوره‌های مختلف زندگی‌ام انقدر کار یدی کرده باشم، حتی فردای زلزله کرمانشاه که به اهالی سر پل ذهاب کمک می‌کردیم و اسباب کشی که با پس لرزه‌ها وسایل‌شان از بین نرود.

 

ساعت کاری از حدود ۷ و نیم صبح برای آب‌کش کردن برنج ناهار شروع می‌شد و تا یازده شب که برنج شام کشیده می‌شد مشغول بودیم؛ البته این وسط دو بازه دو تا سه ساعت خالی داشتیم.

 

 

حاج قاسم

تصور شنیدن این اسم تا قبل از این‌که خودش را ببینم برایم یک مرد چهارشانه قد بلند و احتمالا کمی چاق را تداعی می‌کرد. اما با دیدنش کلا ذهنیتم به هم ریخت. حاج قاسم متولد سال ۴۵ و قدی حدود ۱۷۰ سانت و لاغر با موهای جوگندمی بود. برای شهید چمران املت درست کرده بود، زمان زلزله رودبار و بم خودش را رسانده بود و حالا یکی از دو مسئول آشپزخانه بزرگ موکب حضرت علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) در مسیر پیاده روی نجف تا کربلا بود.

 

حاج قاسم عموما در آشپزخانه قدم می‌زد و کارها را مدیریت می‌کرد؛ از دستور برای جابجایی قابلمه‌ها تا یادآوری زمان شستن برنج و پاک کردن عدس و لپه و خورد کردن پیاز و سیب زمینی و هماهنگی نظم بچه‌ها.

 

تست برنج برای آب‌کش شدن، جوشیدن آب و اضافه کردن گلاب یا آبلیمو هم از جمله کارهای حاج قاسم بود.

 

 

 

بشور بشوری بود

حاج قاسم گفت از همان یازده صبح برنج‌های شام را بشورید. برنج‌های هندی دو‌بار شور و برنج‌های ایرانی تا سه بار هم باید شسته می‌شد و در آب نمک می‌ماند. عموما وقتی غذاهای ظهر را می‌کشیدیم باید برنج‌های شام شسته می‌شد و بعد از کشیدن شام باید برنج برای فردا ناهار شسته شود. به ازای هر ده کیلو برنج یک کیلو نمک لازم داشتیم و هر ده کیلو احتمالا به حدود ۱۰۰ نفر غذا(پلو رنگی+نان) می‌داد.

 

 

 

اول آخری؛ دوم اولی؛ سوم دومی و الخ

مراحل آب کش کردن برنج یک گزینه جذاب بود. هر قابلمه برنج(۴۰۰ نفری‌هایش) عموما در سیزده تا پانزده آب کش آبش کشیده می‌شد و آب‌کش ها را در کنارهم با زاویه‌ای مشخص رو هم می‌گذاشتیم که آبش کشیده شود و بعد دوباره برای دم کشیدن به قابلمه بر می‌گشت.  برای این برگشت به قابلمه یک قانون وجود داشت و آن این بود که اول آب کش آخر به دیگ بر می‌گشت و دوم آب کش اول و به همین ترتیب؛ دلیلش این بود که آب کش آخر هنوز حجم زیادی از آبش را از دست نداده بود و وقتی ته قابلمه ریخته می‌شد کمک می‌کرد که برنج‌های ته قابلمه مرطوب‌تر باشند و بخار حین پخت از پایین تامین شود و از طرفی ته‌دیگ هم خیلی خشک نشود.

 

 

 

برنج و ما ادراک برنج

یک نکته مهم در کشیدن برنج‌ها این است که با کمی سَر پُر یا خالی‌شدن ظرف‌ها می‌شد حدود ۳۰۰ غذا در پیمانه هزارتایی تغییر ایجاد کرد. در قابلمه‌های بزرگ(آن‌هایی که ۳۰۰ تا ۶۰۰ پرس غذا می‌دهند.) توجه به این که بعد از آب‌کش حتما نان کف قابلمه می‌گذارند. اگر برنج در ته قابلمه بماند و بسوزد علاوه بر این که شستن‌اش کار حضرت جرجیس است باید فکری به حال دود بی‌انتهای غذا می‌کردی. این نان‌ها در ابتدا برای این امر و انتهایش می‌شود یک ته‌دیگ جذاب و وصف ناشدنی از نان به شعاع نیم متر.

 

 

 

 

 

معجزه آب‌لیمو و گلاب

وقتی محسن داد می‌کشید که بچه‌ها گلاب برسونید یعنی این که ته دیگ از شدت طلایی شدن به رنگ‌های تیره مثل قهوه‌ای و مشکی گراییده و برنج احتمالا بوهای نامطبوع و نزدیک به سوختنی دارد که باید با گلاب سر و ته ماجرا را هم می‌آورد.

 

 

گزینه دیگری که موقع آب کشیدن از آن استفاده می‌شد آبلیمو بود. وقتی برنج در حال جوشیدن بود آبلیمو اضافه می‌شد و بعد برنج را از قابلمه بیرون می‌کشیدیم. حالا این که آبلیموه به چه کار می‌آید: آبلیمو برنج را سفید می‌کند و به ظاهر کار کمک می‌کند.

 

تلخ و شیرین

در طول مدتی که در آشپزخانه بودم تقریبا هیچ روزی‌اش به مناطق سیل زده سر نزدم. بخشی‌اش بخاطر حجم کار بود و بخشی دیگرش به دلایل شخصی؛ اما خبرهای بیرون را از بچه‌های توزیع داشتیم. غذای ما به روستاهای سوسنگرد و بستان می‌رسید. شاید بدترین قسمت حضورمان آن شبی بود که بچه‌ها گفتند یکی از روستاهای بستان با قایق هم قابل تردد نیست و دیگر غذا برایشان برده نمی‌شود.(۱)

 

بهترین‌ وقت‌های‌مان هم زمان‌هایی بود که بچه‌ها می‌آمدند و از اهالی می‌گفتند که کلی دعا دانه‌مان کردند، بخصوص روز اول که برخی اهالی دو سه روز بود غذای گرم نخورده بودند.

 

 

تجربه جدید

تجربه حضور در آشپزخانه‌ای که روزانه چند هزار پرس غذای گرم برای مردم آسیب دیده و نیروهای جهادگر حاضر در مناطق عملیاتی مشغول به فعالیت بودند یک تجربه کاملا متفاوت برایم بود. برای من که عموما برای ثبت و ضبط اتفاقات در حادثه‌ها حضور داشتم این بار یک تجربه کسب کرده بودم که در عین سختی‌های ظاهری‌اش شیرینی خاصی داشت.

 

 

(۱) این روستا بعد از سه روز از حصر آب در آمد.

 

این متن در اینجا منتشر شده است. 

 

 

سید مجتبی مومنی
۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

گذری بر این روزهای خبر و بی‌خبری از سیل‌های کشور

با این‌که در ابتدای کار به نظرم وقت خوبی برای این متن نبود؛ ولی حال و اوضاع و حجم سردرگمی به جایی رسیده که به نظرم حرف زدن در این مورد خیلی هم بی‌موقع باشد.
ماجرا از این‌جا شروع شد که بعد از گذشت سه روز از سیل استان لرستان، چند نفری استوری‌های یک نفر [که گویا لرستان به نوعی وطن‌اش است] را بازنشر می‌کردند و به عنوان تنها گزینه راوی جریان و شاید تنها گزینه درست و راست‌گوی رسانه‌ای از او یاد می‌کردند. نکته جالب این بود که هر کدام از این بزرگواران یک توضیح(بخوانید توجیه) برای این امر داشتند؛ از این که رسانه‌های ما سیاست‌زده‌اند تا این‌که خبرگزاری‌ها اپوزوسیون‌اند و اخبار را درست منتقل نمی‌کنند و...
فارغ از این که شخص مورد نظر کیست و چه سابقه و چه حالی دارد؛ من به این روش منتقد بودم و البته هستم. به نظر من فارغ از این‌که شخص راوی خبر راست و درست می‌گوید، دو آسیب وجود دارد؛
اولا در ماجراهای بحرانی مثل سیل و زلزله و .. نیاز به خبرنگار متخصص است، یعنی نویسنده یادداشت‌های نقد سینما به درد بحران نمی‌خورد.
ثانیا: با توجه به جغرافیای بحران، نیاز به تعدد راوی و تجهیزات مناسب برای پوشش جریان بسیار واجب است.

این که هر کسی با موبایل خودش در جغرافیای محدود خودش شرح ماوقع بدهد نه حرفه‌ای است و نه جامع و کامل. همین می‌شود که در یک شهر کوچک مثل پلدختر[جهت تنویر افکار عمومی: تقریبا همه شهرهای لرستان را از بروجرد تا درود و پلدختر را دیده‌ام] شاهد راوی‌های متعددی هستیم که اخبار و محتوای ضد و نقیض می‌دهند. من به عنوان کسی که نه خود را فعال مجازی و نه فعال رسانه‌ای می‌دانم؛ اقلا ده نفر از کسانی که در همین اینستاگرام دنبال‌شان می‌کنم، در همان منطقه هستند و هر کدام‌شان یک روایت دارند.
از این‌که نیاز به نیروی انسانی نیست تا این‌که حتی کسی که می‌تواند بار جابه‌جا کند هم لازم است که بیاید. همه این عزیزان مورد وثوق هستند و همه‌شان هم از صداقت مطلق برخوردارند ولی به خاطر محدودیت‌هایی که بالاتر به آن اشاره کردم تنها می‌توانند از محیط محدود خودشان بگویند.

همین می‌شود که در فضاهای این چنینی صدای کسی که دنبال کننده بیشتری دارد؛ شنیده می‌شود و موضوع مصاحبه فلان روزنامه و بهمان سایت می‌شود. من به عنوان کسی که از فردای زلزله کرمانشاه در سر پل ذهاب بودم و تقریبا همه منطقه را هم در همان روزهای اول از نزدیک دیده‌ام به طور یقین می‌توانم بگویم که انتشار اخبار این‌چنین اصلا وجه اعتباری ندارد و صرفا محدود به جغرافیای راوی است. بدیهی است در شرایط بحران نمی‌توان از کسی که بدون پشتوانه لجستیکی رسانه‌اش(یا حامی دیگری مثل نیروهای نظامی) آمده باشد نه می‌تواند راوی خوبی باشد و نه مرجع خبر.  

اما آسیب دیگری که در این بین وجود دارد مرجع خبری شدن زید و امر است، تصور کنید با همین اخبار نصفه و نیمه و بدون مرجع؛ شخصی مرجع خبر شود و در یک ماجرای مشابه هم حضور پیدا کند و روایت خودش را بگوید. با این وصف این شخص مرجع موضوعی می‌شود که نه درست بوده و نه قابل اعتماد. با چنین وضعیتی با فرض سلامت نفس داشتن شخص مورد نظر، این فرد می‌تواند در مواقع مشابه اثرگذار روی خبر باشد و آن را به سلیقه خود روایت تغییر دهد.[بدیهی است که چنین مواردی وجود داشته و دارند.]

اما دلیل این‌که در بحران‌های این چنینی زید و امر به دلیل داشتن دنبال کننده زیاد به نحوی مرجع خبری می‌شوند هم این است که ما الان چوب زمان‌هایی را می‌خوریم که به سایت‌های رسمی‌مان ناسزا می‌گفتیم و صدا‌و‌سیما را دولتی صرف و سیاست‌‌زده‌مطلق و .. می‌دانستیم و ...

البته این نگاه ما مسئولیت سایت‌های رسمی و صدا‌و‌سیما را برای پوشش مطلق رسانه‌ای را کم نمی‌کند ولی باید از طرفی به این موضوع هم توجه کنیم که یکی از وظایف ارگان‌هایی مثل صدا و سیما تنظیم وضعیت آرامش روانی حاکم بر جامعه هم هست که نمی‌توان آن را نادیده گرفت.

در کل به نظرم با ترویج این‌گونه راویان؛ در مواقعی مثل بحران‌ها می‌مانیم که چه باید کرد و دقیقا کجاها به چه امکاناتی نیاز دارد و ...

سید مجتبی مومنی
۱۹ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر