اندَر زِنامه

دست‌نوشت‌های یک مَن؛ یک مَنِ حقیقی در فضای مجازی؛ سیدمجتبی‌مومنی

اندَر زِنامه

دست‌نوشت‌های یک مَن؛ یک مَنِ حقیقی در فضای مجازی؛ سیدمجتبی‌مومنی

حرف‌ها گاهی از درون به بیرون و گاهی از بیرون به درون منتقل می شود.
«اندَر» و «زِ» هر کدام مصداقی برای این امر اند.

قبل‌نوشته‌ها

آخری‌ها

۱ مطلب در مرداد ۱۳۸۷ ثبت شده است

"این مطلب برای سایت کانون اندیشه‌ی جوان، با اسم مستعار نوشته شد"

هیچ نمی‌‌دانیم که کجاییم. بگذار بهتر بگویم؛ اقلاً خودم نمی ‌دانم که کجایم!
نمی ‌دانم در دنیایی به بزرگی‌ واژه ‌ها و به پهنای حروفی که با آن واژه می‌سازم و هر روز مثل آبشاری که از ارتفاعی بلند روی زمین می ‌ریزد، برایت قلم فرسایی می ‌کنم، در کجایم!

تنها یاد گرفته‌ ام که بگویم: "دلم برایت تنگ شده ‌است." در قنوتم به سرعت باد بخوانم: "اللهم عجل لولیک الفرج." هر وقت دلم گرفت، بنشینم و از انتظار بنویسم. با تنهایی خودم، به یاد تنهایی مردی تنها بنویسم.

نمی ‌دانم به کجا رسیده‌ام؟ به جایی که در باره ی مفهوم هایی که اصلاً قابل درک نیستند، بنویسم.

گاهی از اوقات تا مفهومی را درک نکنی، نمی ‌توانی از آن بنویسی.

اگر با دقت نگاه کنی، می فهمی که درست می گویم. اگر منتظر نباشی، نمی توانی از انتظار بنویسی؛ الا اینکه مثل من در دنیای بزرگ واژه ها چرخی بزنی و بعد ... اگر تنها نباشی و تنها نشوی، بعید است که بتوانی آن را درک کنی؛ چه برسد به نوشتن در باب این موضوع.

گاهی از اوقات که برای چند روز یا کمتر از آن - چند ساعت - برای دیدن کسی منتظرش می‌شوی، و او تأخیر دارد، بی‌تاب می‌شوی، کلافه‌ای.

حال هر چقدر آن شخص را بیشتر دوست داشته باشی، این کلافه‌گی و بی‌تابی بیشتر می‌شود. دوباره جملات بالا را بخوان و مجسم کن. می‌دانم که به همین حال می رسی. دوباره جملات بالا را بخوان. من فقط در مورد چند ساعت یا در نهایت چند روز صحبت کردم؛ اصلاً در مورد ماه و سال نگفتم. اصلاً نگفتم که حدود هزار و اندی سال از تولد کسی که باقی خدا در زمین است، بگذرد و ... تو را نمی‌دانم، ولی خودم را چرا! می‌دانم که هنوز منتظر نشده‌ام. هنوز معنای انتظار را نفهمیده ام. هنوز نمی‌دانم مفهوم تنهایی چیست؟

 

تنها شنیده ام که سال ها قبل از آمدنش همه ‌ی اجدادش در تنهایی ‌ها صدایش می‌ زدند. همه ‌شان دوست داشتند قبل از به دنیا آمدنش، او را ببینند، در کنارش باشند. ولی من با اینکه بعد از به دنیا آمدنش هم زندگی می‌کنم، هنوز ... هنوز هم نمی ‌دانم در کجای این دنیا ایستاده ام؟ در این دنیای بزرگ واژه ها به پهنای حروفی که با آن واژه می‌سازم. تنها شنیده ‌ام که باید منتظر باشم. باید دعا کنم که او بیاید.

دعا...

کاری که هر وقت به اضطرار می‌ رسم، با خلوص انجامش می‌ دهم، ولی تا حالا برای آمدنش، برای ظهورش، برای همه‌ی این خوبی ‌ها که خیرش برای خودم هم هست، به اضطرار نرسیده‌ام. تنها یاد گرفته‌ام - نه بگذار راحت‌تر بگویم - عادت کرده‌ام که بگویم: "اللهم عجل لولیک الفرج." تنها عادت کرده‌ام که بگویم: "سحر خیز مدینه، کی میایی؟"

سید مجتبی مومنی
۱۷ مرداد ۸۷ ، ۰۶:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر