اندَر زِنامه

دست‌نوشت‌های یک مَن؛ یک مَنِ حقیقی در فضای مجازی؛ سیدمجتبی‌مومنی

اندَر زِنامه

دست‌نوشت‌های یک مَن؛ یک مَنِ حقیقی در فضای مجازی؛ سیدمجتبی‌مومنی

حرف‌ها گاهی از درون به بیرون و گاهی از بیرون به درون منتقل می شود.
«اندَر» و «زِ» هر کدام مصداقی برای این امر اند.

قبل‌نوشته‌ها

آخری‌ها

دو ساعت پادری(۱)

دوشنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۰، ۰۶:۵۰ ب.ظ

سیدعلی

«مامان گاهی روزی ۷بار هم لباس‌ش رو عوض می‌کنه، ینی تو یه بارم نمی‌تونی؟»
سیدحسین این را گفت و من به فکر فرو رفتم که چطور؟

بی‌خیال شدم به مشکل خودم رسیدم، داشتم به این فکر می‌کردم که خاتون با چه والذاریاتی به این جوجه غذا می‌دهد. سیدعلی با چشم‌هایی که برق می‌زد و لبخند موذیانه‌ای با هر حرکت دستم که قاشق را به سمت‌ش می‌بردم، آماده چنگ زدن به قاشق بود. قاشق را که می‌بردم عقب‌تر حریص‌تر می‌شد که محکم‌تر چنگ بزند.

یک «کچل» حواله‌اش کردم و به این فکر کردم که باید با یک دست نگه‌ش دارم، یک دست ظرف غذا و یک دست قاشق، ولی من که سه دست ندارم... طفلک خاتون.

پسرک از هر قاشق نصف‌ش را می‌خورد، نصف‌نصف‌ش را روی لب و لوچه و نصف دوم را با دست به لباسش می‌زند، انگار نیت کرده که هیچ جای لباس تمیز نماند.

عطیه‌سادات
گریه‌اش تمام نمی‌شود، خودم می‌دانم گریه نیست. ادای گریه است. دلش بازی یا بغل می‌خواهد. پسرک وروجک ۶ماه‌ش تمام شده و این‌همه دغل‌باز. بغلش می‌کنم، آه خدای من ژیروسکوپش روشن است و بغل در ارتفاع می‌خواهد.  این یعنی نمی‌توان بنشینم و باید بایستم. پسرک را راه می‌برم، از این سر به آن سر نرسیده که صدای گریه‌اش بند می‌آید. چند قدم دیگر، مثل گربه سرش را می‌چسباند به گردنم و بدون حرکت می‌ماند. تو دلم خودم را تحسین می‌کنم: احسنت که خواباندی‌اش. زبان شورم در مغزم هم نچرخیده بود که با صدای سادات، سیدعلی سرش را چرخاند و چشمانش برق می‌زند انگار نه انگار...
 سادات فقط به سیدحسین گفته بود: «داداش بیا بریم توی اتاق که سیدعلی بخوابه.»

سیدحسین
خیلی دوست داشتم که خاتون هم برای دیدن فیلم‌های جشنوار برود. اما نمی‌شد. تعریف هِناس را از قبل از جشنواره شنیده بود و می‌دانستم که دوست دارد، ببیند. وقتی زنگ زده بودم برایش بلیط بگیرم، راضی نمی‌شد. همه بهانه‌هایش که تمام شد، رسید به دلیل: بچه‌ها.

گفتم: بچه‌ها با من. میام خونه و نگه‌شون می‌دارم که بری. اما این قصه یک سر دیگر هم داشت، خود بچه‌ها. باید با آن‌ها هم مذاکره می‌کردم. به سیدحسین قول دادم که بازی خاص داشته باشیم. سید علی کمی آرام‌تر شده و حالا روی پایم است. سیدحسین خودش را نزدیک می‌کشید و در حالی که سعی می‌کند در شعاع دید چشمان نیمه‌باز سید علی نباشد کنارم دراز می‌شود و با صدایی شبیه پچ‌پچ می‌گوید: می‌گم بابا یادته تلفنی(چشمکی نمک حرف‌ش می‌کند و ادامه می‌دهد) گفتی بازی خاص داریم؟
در همان حال درازکش روی زمین با دست اشاره به سیدعلی روی پایم می‌کنم و ادامه می‌دهم: این آق‌داداش شما باید لطف کنه و بخوابه.


حرفم تمام نشده سیدحسین خیز برمی‌دارد سمت پاهایم و با صدای آرام و برق چشم می‌گوید: بالاخره خوابوندیش بابا. ای‌ول بریم بازی. باورم نمی‌شود. کمی در همان حال در چشمان سیدعلی دقیق می‌شوم، بله بسته است. خب خدا را شکر.
به زحمت می‌نشینم. پاهایم که خواب رفته هیچ، مهره‌های نزدیک کمرم هم درد گرفته‌اند، یعنی استخوان و عضله با هم توان‌شان را از دست داده‌اند. با خودم می‌گویم خاتون حق دارد از درد کمر هر شب شاکی باشد. اقلا این پسرک در روز چند نوبت و هر بار چند ساعت روی پای مادرش است.

خیلی آرام و با کلی استرس و حتی ذکر برای این‌که بیدار نشود روی زمین می‌گذارمش و سادات را صدا می‌کنم.

نتیجه مشورت خواهر و برادر برای بازی نشستنکی(۲) می‌شود: فکر و بکر  

 


کل زمان نبودن خاتون در خانه به اندازه رفت و آمد و دیدن هِناس بود، یعنی کلا کمتر از سه ساعت این زمان طول کشید. اما من به اندازه ده ساعت خسته شدم. فکر می‌کنم اگر بهشت با آغوش باز به استقبال مادران نیاید می‌توان از عدالت خدا شاکی بود.

این که بچه‌های بزرگ‌تر هم‌راه باشند برای آرام کردن سومی حُسن خوبی است که خدا رو شکر فعلا داریم‌اش.

خلاصه‌ای از این متن در اینجا منتشر شده است. 


(۱) ترکیب پدر+مادر

(۲) بازی که لازم نباشد بایستیم و تحرک زیادی داشته باشیم و بتوانیم نشسته انجام‌ش بدهیم.

۰۰/۱۲/۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی