اندَر زِنامه

دست‌نوشت‌های یک مَن؛ یک مَنِ حقیقی در فضای مجازی؛ سیدمجتبی‌مومنی

اندَر زِنامه

دست‌نوشت‌های یک مَن؛ یک مَنِ حقیقی در فضای مجازی؛ سیدمجتبی‌مومنی

حرف‌ها گاهی از درون به بیرون و گاهی از بیرون به درون منتقل می شود.
«اندَر» و «زِ» هر کدام مصداقی برای این امر اند.

قبل‌نوشته‌ها

آخری‌ها

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

 همیشه برایم سوال بود که این فراز یعنی چه؟

#مصیبتا_ما_اعظمها_و_اعظم_رزیتها_فی_الاسلام_و_فی_جمیع_السماوات_و_الارض

اصلا مگر داریم؟  در اسلام و در همه آسمان‌ها و زمین. درک نمی‌کردم و شاید نمی‌توانستم تصور کنم.

صادقانه‌اش این بود که گاهی برای خودم تصوراتی داشتم، تصوراتی از خانواده‌های شهدا و یا.....

اما...

اما این روزها فهمیدم همه و همه‌اش توهماتی بود که هیچ چیز اش به واقعیت شباهت نداشته است.

 

#مویه_کردن زنان را دیده بودم.

چند سال قبل در ایام #عزاداری محرم؛ روزهایی بعد از دهه عاشورا در جنوب، به نظرم یکی از روستاهای بوشهر بود. این که زن‌ها روی زمین گرد بنشینند و ذکری را تکرار کنند...

ذکری شبیه ووی...ووی...ووی...

بعد با دست‌هاشان به صورت ضربدری به سینه بزنند، با دست راست به سینه چپ و با دست چپ به سینه راست، آن هم به طور هم‌زمان و ...

اما این مدل را ندیده بودم.

 

#خواهر رسیده بود به شهر و محله....

اما چه محله‌ای همه چیزش دیگر فرق کرده بود.

#مادر گفت که #برادر کجا ایستاده بود و دیوار از کدام طرف روی سرش افتاد...

مادر حتی یادش بود که پسرش چه فریادی کشیده و برای همیشه خاموش شده...

#خواهر شروع کرد...

اما گریه نکرد، شروع کرد به #مویه_کردن، با دستانش صورت می‌خراشید...

#می‌نویسم می‌خراشید و تو می‌خوانی می‌خراشید و نمی‌خواهم بگویم که روح و جان من هم خراشیده می‌شد...

 

#می‌نویسم می‌خراشید و تو می‌خوانی می‌خراشید و نمی‌خواهم بگویم بعد از یک‌هفته بعداز برگشته‌ام[بیش از دو هفته از آن روز] هنوز که دارم از آن روز می‌نویسم اشک نمی‌گذارد متن را درست تمام کنم...

 

#می‌نویسم می‌خراشید و تو می‌خوانی می‌خراشید و نمی‌خواهم بگویم که به خراشیدن دوم، صورت زنِ جوان پر از خون شد و آمد نشست وسط عده‌ای از زن‌ها که نشسته بودند روی زمین و همراهی‌اش می‌کردند.

 

آه #عمه_سادات...

 

🔻مادر نشسته بود بیرونه حلقه #مویه_کنان و خاک می‌ریخت به سرش. نه. نه؛ خاک نمی‌ریخت خاک می‌کوبید به سرش...

 

خستگی جابه‌جایی‌ها و نخوابیدن دیشب در مسیر توان جسمی‌ام را برده بود و حالا این مادر و دختر و زن‌های دیگر کوچه که بی‌امان صورت می‌خراشیدند و حداقل‌های روحم را می‌خراشیدند و پس لرزه‌های لعنتی که نمی‌گذاشت روی زمین آرام بنشینی ...

 

#مویه_کردن زنان را دیده بودم.

چند سال قبل در ایام #عزاداری محرم؛ روزهایی بعد از دهه عاشورا در جنوب، به نظرم یکی از روستاهای بوشهر بود. این که زن‌ها روی زمین گرد بنشینند و ذکری را تکرار کنند

...

اما این مدل را ندیده بودم.

از اشک و ترکیدن #بغضم گذشته بود نشسته بودم کنار دیوار #پس_لرزه می‌آمد یکی با زبان کردی گفت حاج آقا این دیوار سرت خراب می‌شود، اصلا دلم نمی‌خواست چیزی بشنوم و نا داشتم کاری کنم

من داشتم متن #روضه‌هایی که سال‌ها می‌شنیدم را می‌دیدم و...

امیرحسین* آمد، یقه‌ام را گرفت و بلند کردم و با فریاد کوبیدم به دیوار و گفت: لعنتی اومدی کار کنی یا گریه، این جوری یه روزم دووم نمیاری چه برسه یه هفته.

چقدر دستانش سنگین بود. راست می‌گفت باید سنگ می‌شدم تا فایده داشته باشم...

 

🔸رفتم پیش #مادر گفتم چادر داری؟

گفت نه. رفتم سراغ ماشین حمل چادر و برایش چادر گرفتم.

 

🔻همیشه برایم سوال بود که این فراز یعنی چه؟

#مصیبتا_ما_اعظمها_و_اعظم_رزیتها_فی_الاسلام_و_فی_جمیع_السماوات_و_الارض

فکر می‌کنم هیچ وقت نتوانم بفهمم که یعنی چه و اصلا توانایی در درک‌اش داشته باشم. فکر می‌کنم بهتر است که بماند، مثل #اسراری که قرار است صاحب‌اش همراه خودش بیاورد.

این‌که فقط ایشان صبح و شب خون گریه می‌کنند، حقیقتی از این جنس است...

 

پیام که منتشر شد مثل همه پیام‌ها بود. اما چند فراز داشت که حال و هوای دیگری داشت و طوری قدرت هل دادن داشت...

#درخواست_می‌کنم_بشتابید**...

این یعنی این که باید بروی و هر طور که هست. از همان ساعت‌های اولیه شروع کردم به پیام دادن به هر کسی که فکر می‌کردم به نحوی می‌تواند کاری کند و دستش به جایی بند است پیام دادم؛ پیام‌ام این بود:

کسی رو می‌شناسی که بتونه نیرو اعزام کنه کرمانشاه؛ عکاسی بلدم، کار متن و خبرم می‌تونم انجام بدم، دوره #امدادگری هم دیدم، هیچ کدومشم نشد حمالی ازم بر میاد.

 

تا ظهر که به سازمان انتقال خون رفتم برای #گروه_خونی اُ؛ بالاخره خبری شد، بسیجی داوطلب اعزام می‌کنند.

دقیقه ۹۵ بود که رسیدم به تیم و تقریبا یک نفر مانده به آخرین نفر سوار اتوبوس شدم.

وقتی رسیدیم به شهر قبل از هفت صبح بود بعد از سی و چند ساعت بعد از زلزله وارد شهر شدیم. چند ماشین سنگین داشتند سنگ‌هایی که از #رانش_زمین روی جاده افتاده بودند را جابه‌جا می‌کردند و راه را برای تردد هموار می‌کردند.

 

وارد شهر شدیم. #مردم در پارک #چادر زده بودند و عده‌ای هم روی زیر اندازی نشسته بودند. قرار شد در شهر بمانیم. محل استقرار مرکز اداری شهر بود. از #شهرداری تا دفتر راهنمایی رانندگی تا اداره ثبت املاک و حتی دفتر نماینده شهر #سرپل_ذهاب همه اش در همان دو تا ساختمان بود که زلزله شیرازه‌اش را به هم زده بود.

 

 تجهیزاتی نداشتیم #لباس_پلنگی و #چفیه. در شهر سه محله بیشتر از ۹۰ درصد تخریب داشت.

محله فولادی(بیشترین وسعت را داشت، همان که مسکن مهر هم در آن قرار داشت) سهم ما شد. وقتی رسیدیم، انگار هنوز کسی به آن‌جا نرسیده بود.

فقط #هلال_احمر و سگ‌های زنده یاب برای پیدا کردن احتمالی زنده‌ها و کسانی که احتمالا در بین #آوار مانده‌اند در روز قبل آمده و تقریبا کسی نمانده بود.

 

گفته بودند که شما کمک مردم کنید #هر_کاری دارند، از در آوردن وسایل مانده در خانه برای #اسکان شب تا #شنیدن حرف‌هایشان...

در کوچه‌ها می‌چرخیدیم و وارد خانه‌ها می‌شدیم با این‌که گفته بودند وارد نشوید، ساختمان‌ها سست اند و با هر پس لرزه امکان دارد که #روی_سرتان_خراب_شود، اما نمی‌شد بدون ورود به خانه‌ها کمکی کرد که وسایل را خارج کنند.

 

🔻#خواهر رسیده بود...

#مادر گفت که #برادرش کجا ایستاده بوده و دیوار از کدام طرف روی سرش افتاده....

 

 

 * از کسانی است که معتقد است از #سوریه زنده برگشته چون این‌جا کار بیشتری دارد، از بیشتر #شهدای_حرم خاطر داشت. آن چند روز حتی موقع خواب و غذا هم مشغول کار بود.

** از #همه‌ی کسانی‌که میتوانند به نحوی در سبک کردن بار مصیبت و جبران خسارت مؤثر باشند درخواست میکنم که به یاری آسیب‌دیدگان #بشتابند.

بخشی از پیام #آقا بعد از زلزله #کرمانشاه


سید مجتبی مومنی
۱۷ آذر ۹۶ ، ۰۸:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر