اندَر زِنامه

دست‌نوشت‌های یک مَن؛ یک مَنِ حقیقی در فضای مجازی؛ سیدمجتبی‌مومنی

اندَر زِنامه

دست‌نوشت‌های یک مَن؛ یک مَنِ حقیقی در فضای مجازی؛ سیدمجتبی‌مومنی

حرف‌ها گاهی از درون به بیرون و گاهی از بیرون به درون منتقل می شود.
«اندَر» و «زِ» هر کدام مصداقی برای این امر اند.

قبل‌نوشته‌ها

آخری‌ها

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

همه آن هایی که رفته‌اند، گفته‌اند؛ ولی من هم‌چنان هیچ نمی‌فهمم. خاصیتی است که تاکنون هیچ‌کس نه توانسته آن را شرح دهد و طوری از تصاویر بگوید و آن‌ها را بسازد برای این که منتقل شود به دیگری. شاید هم برای این باشد که هر کدام برای دیدن و شنیدن آن باید برویم. باید ببینیم که این راه چه‌قدر درد و سختی داشته... ...دارد تاب و توان نوشتن بیش از نیست و دل بی‌قرارم جز تمنای دعا هیچ نمی‌خواهد... عازم کربلایم همراه خیل زائران پیاده‌ای که می‌خواهند چند روز مانده به اربعین؛ به یاد سفری سخت در هزار و اندی سال قبل همراه جانه شریف عمه جان سادات، روحی فدا، شوند...
سید مجتبی مومنی
۲۶ آذر ۹۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


متولد 1360 است. به نظر تیر ماهی هم باشد.

حدودا  120 کیلو وزن

متاسفانه و صد افسوس که مجرد است و تک فرزند هم.

عواطف اش در حد گنجشک کوچک روی دیوار هم رشد نکرده است.

زود ناراحت می‌شود، زود دعوا می کند و زود هم آشتی می‌کند.

داعیه هایی به وسعت اقیانوس هند دارد و ...

 

 

سید مجتبی مومنی
۲۲ آذر ۹۲ ، ۱۸:۴۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
عصر بود. برعکس دو جلسه قبل که کمی قابل تحمل‌تر و شاید ملیح و لبخندزنان آمده بود، این‌بار کمی خشن و شاید دمق. آمد و رفت سر جایش نشست. دو زانو، نه چهار زانو و راحت. حتی کت‌اش را هم در نیاورد، برعکس دو جلسه قبل. بسم الله را گفت و شروع کرد: ببینید خانم.... آدم وقتی می‌خواد بره تلویزیون هم بخره، ظاهرش براش مهمه و کلیات کاربری‌اش، بعدش می‌ره دنبال ریز آپ‌شن‌ها و امکاناتش. اگر شما توی چند جلسه قبل با کلیات مشکل دارید که هیچ؛ ولی اگر کلیات رو قبول دارید دو یا سه ماه‌تون چیه؟ دخترک که تا قبل از صحبت، مثل همیشه آرام با رج‌های فرش بازی می‌کرد و دقیق گوش می‌داد، جا خورده بود. با چشمانی متحیر به مرد نگاه کرد و برعکس همیشه که نگاه از او می‌دزدید خیره به چشمانش ماند؟ دو سه ماهه چی؟ این که شما فرمودید اگر لازم باشد دو یا سه ماه فکر کنم اشکال دارد یا نه؟ و این که پسرتان ناراحت می‌شوند یا نه. شما در این سه جلسه کلیات منو دیدید، ظاهر و اصول اعتقادی و فکری را هم مکشوف و ریز توضیح دادم، شما اگر با کلیات موافید دو سه ماهتان چیست؟ اگر تا الان زیر 50 درصد از معیارهایتان را داشتم، مشخص است؛ چون من که جادوگر نیستم و بضاعتمم زیاد نمی‌شود. همینم که هستم. اگر این طور است من رفع زحمت می‌کنم نه نیاز است وقت شما را بگیرم و نه وقت خودم و خانواده ها را. - اگر بیش از 50 یا 70 درصد است می‌شود بشینیم و ادامه بدهیم؟  دختر خنده‌ای شیطنت‌وار زد و دوباره آرام شد؛ - من صرفا پرسیدم. با توجه به اینکه... خانم، خواهر بزرگتر من، دو سه ماه پاسخ‌شان طول کشید من صرفاً سوال کردم. مرد که در حالت استندبای نشسته بود، نفس آرامی کشید و به پشتی‌اش تکیه داد و زانوها را شل کرد: -خب حالا که موضع‌مان معلوم است، رضایت و میزان نمره ما به کجا رسید؟ بالای 50، بالای 70 یا بالای 90؟ این آخری را که می‌گفت لبخند زد و مهربان‌تر شد. بگویید تا ما هم بدانیم کجای کاریم؟ دختر لبخندی زد و گفت، خب تا اینجایش خوب بود. - یعنی چند از صد؟ - عدد که... (مکثی کرد و چیزی نگفت)؟ - اگر عدد نگویید از کجا بفهمم که کجای کاریم! دختر مِنُ و منی کرد و گفت، هفتادوپنج. مرد که انگار گل از گلش شکفته بود، فیروزه‌ی کنار عقیق‌اش را از دست راست در آورد و به سمت دخترک خیز برداشت: - این باشد امانت دست شما تا بعد. آن روز، امروز بود؛ روز سوم صفر چند سال قبل، سالروز ولادت امام باقر(ع). آن مرد من بودم و آن دخترک، الان همسرم است. روز ولادت امام باقر(ع) جواب مثبت گرفتیم، روز ولادت امام کاظم(ع) محرم شدیم، روز ولادت پیامبر(ص) عقد شدیم و روز ولادت امام رضا(ع) ازدواج کردیم. (این هم کارت ما که پشت و رویش این شکلی بود، البته همه‌اش تقریبا کار خودمان بود و نه خریدنی از بازار، به قول عزیزی احساس و دل را که از بازار بخری نمی‌شود.)   پ.ن۱) نمونه‌ی مومن از نوع کیظ؛ گفت: من هر ماه چند درصد از حقوقم را می‌گذارم در یک حساب دیگر به اسم حساب امام زمان(عج) - گفتم یعنی چی؟ - خوب پول رو می‌گذارم به اسم ایشون هر کاری هم که قراره انجام بدم از حساب ایشون انجام می‌دم. مثلا کسی کمکی خواست، بیماری داشت، به گرفتاری خورد. - خوب این که می‌شه با حساب خودتم بکنی؟ - آره خوب ولی این‌طوری همه‌ی این کارها به نیابت امام زمان(عج) انجام می‌شه و... پ.ن۲) گاهی وقت‌ها دعا چقدر با معرفت است، انصافا آدم جلویش کم می‌آورد؛ بعد شام دستانش را بالا آورد و گفت: خدایا شکرت تو که انقدر خوبی و همه چیز زندگی ما رو به این خوبی و آسایش فراهم کردی، همه چیزای ما رو بخاطر خوبی خودت دادی. حتی غذا هم بهمون می‌دی، فکر می‌دی برای ایده و توان می دی برای پول در آوردن، بیا یه کار دیگه هم بکن. با خنده گفتم چیه ماشین می‌خوای یا خونه حالا؟ رو به من کرد و گفت: نه بببابا. دوباره رو به بالای سرش کرد و گفت بیا و وقتی هم خواستی ما رو بکشی، باز برای خودت بکش. بکش برای خودت باز از روی خوبی‌ات برا ما.    پ.ن۳) این هم مرتبط به این پست است.
سید مجتبی مومنی
۱۵ آذر ۹۲ ، ۱۰:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
تا حالا شنیده بودم که این موجودات از لحظه ورود در تمام وجوه زندگی اثر گذارند، اما این بار نه شاید برای اولین بار به چشم دیدم و شاید نا منظم و نا خوشایند بودن آن هم برایم دوست داشتنی بود. سایه‌ی که دیده نمی‌شود ولی موثر است. کوچولوی داستان ما امروز 47 روز زندگی‌اش است. (جهت حفظ حریم و ارزش پدر و مادر مهربان او که دوستان عزیز ما محسوب می‌شوند و دعا می‌کنم و امیدوارم این پست را نخوانند، از آوردن اسم آن‌ها خود داری می‌کنم) یوسف مهمان چهل و چند روزه خانه است. خانه‌ای که هیئت ما بود. هیئت خانگی‌ است. صبح های جمعه با جمعی دوست داشتنی و مدل برگزاری خاص و بعضا خوشایند. آن قدر خوب که اگر شب قبل هم حدود 3 ساعت خوابیده باشی، حاضری که کله سحر بلند شوی و خودت را از ابتدای جلسه برسانی. این هفته کلا حال و هوای هیئت فرق می کرد تم صدای گریه ناز دانه قطع و وصل می شد، انصافا دوس داشتم سخنران اول زودتر حرف‌اش تمام شود. هنگام سخنرانی دوم؛ یوسفِ جاان، در جای مخصوص‌اش کنار در ورودی هیئت خوابیده بود. آن‌قدر معصوم و دوس داشتنی خوابیده بود که من دو باری که خواستم وان‌یکاد بخوانم به آخرش نرسیدم. آخر کار رفتم از جایی که نبینم‌اش خواندم و فوت‌اش کردم. سایه این نازنین در کل خانه موجود بود. از خاک مانده کنار میز سخنران و رو میزی کج و معوج‌اش معلوم بود که یا کار مرد خانه است یا این‌که نرسیده‌اند به کارها گرفته تا شمع‌های روی تاقچه‌ها که خاموش بود، روی میز سخنران هم اصلا نبود. (سال قبل این شمع‌ها را خانم خانه و مادر این روزها مرتب می‌کرد) ریکوردر وسط سخنرانی رسید، آن هم ریکوردر نه موبایل. کتاب‌های کتاب‌خانه هم از نظم افتاده بود. انصافا بی‌نظمی و سایه‌اش شیرین بود. چهره‌ی مادر کاملا خسته ولی لبخند به لب بود. سعی می‌کرد حواسش به همه مهمان‌ها و عزاداران باشد، بنظرم آمد تمام تلاشش را کرد که سرحال بماند و کسی احساس کمبود نکند. داشتم فکر می‌کردم این موجود کوچولو چقدر اثر گذار است و البته خوش به حالش با این پدر و مادر پر همت که نگذاشتند پرچم هیئت پایین بیاید. ................... پ.ن1) این پست اولین پست بعد از هیئت مجازی اندرزنامه است؛ بر خود لازم می‌دانم از همه‌ی عزیزان و بزرگواران که در برپایی، اطلاع‌رسانی، تامین محتوا و مهم‌تر از همه سیاه‌‌پوشی آن زحمت کشیدند، تشکر کنم. دعا می‌کنم عاقبت‌شان به خیر ختم شود، اجرشان از صاحب عزا بگیرند و از اصحاب اربعین باشند. پ.ن2) اتفاقی یکی از دوستان دوره دبیرستان را دیدم، آخرین دیدارمان پاییز سه سال قبل بود. وقتی مرا دید با تحیر گفت: ااااااا پسرررررر تو چقد پییر شدی؟ مشکلی برات پیش اومده؟ اتفاقی افتاده؟ من هم خندیدم گفتم نه، شنیده بودم جا افتاده و کار کرده شدم ولی پیر نه. -چرا داداش، چروک پیشونی و دور بینی‌ت و این‌که چشات گود و رنگ‌اش مثِ چشم پیر مردا شده. -الان چهل و داری، نه؟ -چهل که نه. چهل و دو؛ من هم خندیدم. حالا به این فکر می‌کنم که پیر شدن خوب است یا بد؟ یا اصلا پیر شدم که به خوب یا بد بودن‌اش فکر کنم. پ.ن۳) این را ببینید، در مورد دمام است.
سید مجتبی مومنی
۰۹ آذر ۹۲ ، ۱۲:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر