کوچکِ اثر گذار
شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۴ ب.ظ
تا حالا شنیده بودم که این موجودات از لحظه ورود در تمام وجوه زندگی اثر گذارند، اما این بار نه شاید برای اولین بار به چشم دیدم و شاید نا منظم و نا خوشایند بودن آن هم برایم دوست داشتنی بود. سایهی که دیده نمیشود ولی موثر است.
کوچولوی داستان ما امروز 47 روز زندگیاش است. (جهت حفظ حریم و ارزش پدر و مادر مهربان او که دوستان عزیز ما محسوب میشوند و دعا میکنم و امیدوارم این پست را نخوانند، از آوردن اسم آنها خود داری میکنم)
یوسف مهمان چهل و چند روزه خانه است. خانهای که هیئت ما بود.
هیئت خانگی است. صبح های جمعه با جمعی دوست داشتنی و مدل برگزاری خاص و بعضا خوشایند. آن قدر خوب که اگر شب قبل هم حدود 3 ساعت خوابیده باشی، حاضری که کله سحر بلند شوی و خودت را از ابتدای جلسه برسانی. این هفته کلا حال و هوای هیئت فرق می کرد تم صدای گریه ناز دانه قطع و وصل می شد، انصافا دوس داشتم سخنران اول زودتر حرفاش تمام شود. هنگام سخنرانی دوم؛ یوسفِ جاان، در جای مخصوصاش کنار در ورودی هیئت خوابیده بود. آنقدر معصوم و دوس داشتنی خوابیده بود که من دو باری که خواستم وانیکاد بخوانم به آخرش نرسیدم. آخر کار رفتم از جایی که نبینماش خواندم و فوتاش کردم.
سایه این نازنین در کل خانه موجود بود.
از خاک مانده کنار میز سخنران و رو میزی کج و معوجاش معلوم بود که یا کار مرد خانه است یا اینکه نرسیدهاند به کارها گرفته تا شمعهای روی تاقچهها که خاموش بود، روی میز سخنران هم اصلا نبود. (سال قبل این شمعها را خانم خانه و مادر این روزها مرتب میکرد) ریکوردر وسط سخنرانی رسید، آن هم ریکوردر نه موبایل.
کتابهای کتابخانه هم از نظم افتاده بود. انصافا بینظمی و سایهاش شیرین بود.
چهرهی مادر کاملا خسته ولی لبخند به لب بود. سعی میکرد حواسش به همه مهمانها و عزاداران باشد، بنظرم آمد تمام تلاشش را کرد که سرحال بماند و کسی احساس کمبود نکند.
داشتم فکر میکردم این موجود کوچولو چقدر اثر گذار است و البته خوش به حالش با این پدر و مادر پر همت که نگذاشتند پرچم هیئت پایین بیاید.
...................
پ.ن1) این پست اولین پست بعد از هیئت مجازی اندرزنامه است؛ بر خود لازم میدانم از همهی عزیزان و بزرگواران که در برپایی، اطلاعرسانی، تامین محتوا و مهمتر از همه سیاهپوشی آن زحمت کشیدند، تشکر کنم. دعا میکنم عاقبتشان به خیر ختم شود، اجرشان از صاحب عزا بگیرند و از اصحاب اربعین باشند.
پ.ن2) اتفاقی یکی از دوستان دوره دبیرستان را دیدم، آخرین دیدارمان پاییز سه سال قبل بود. وقتی مرا دید با تحیر گفت: ااااااا پسرررررر تو چقد پییر شدی؟ مشکلی برات پیش اومده؟ اتفاقی افتاده؟ من هم خندیدم گفتم نه، شنیده بودم جا افتاده و کار کرده شدم ولی پیر نه.
-چرا داداش، چروک پیشونی و دور بینیت و اینکه چشات گود و رنگاش مثِ چشم پیر مردا شده.
-الان چهل و داری، نه؟
-چهل که نه. چهل و دو؛ من هم خندیدم.
حالا به این فکر میکنم که پیر شدن خوب است یا بد؟ یا اصلا پیر شدم که به خوب یا بد بودناش فکر کنم.
پ.ن۳) این را ببینید، در مورد دمام است.
۹۲/۰۹/۰۹