ظرف درد
شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۱، ۰۸:۱۴ ب.ظ
حوالی
آخر وقت بود که رفتم طبقه بالا سری به یکی بچهها بزنم.
مدیر
دفتر یکی از روسای شرکت بود. بچه خوب و با اخلاق. کلا آرام است. پرینتر دفترشان به
دفترما شیر(پ.ن:1) است، این یعنی حداقل روزی دو سه بار همدیگر را میبینیم.
چند
دقیقه ای از حضورم در اتاقش نگذشت که یکی دیگر از بچهها هم آمد. کمی دمق بود و به
نظر خیلی بیحال. چند باری حالِ امیر (همان رفیقی که ما نزدشان بودیم) را پرسید.
حس کردم مزاحمم، با اشاره از امیر پرسیدم که بروم یا بمانم.
بلند گفت:
فلانی کارت را بگو راحت باش. بندهی خدا آمده بود از امیر پول قرض بگیرد. امیر هم
کمی سر به سرش گذاشت و یک داستان تاریخی خنده دار برایش تعریف کرد تا پول را بدهد.
اما این بنده همچنان در حال خودش بود. گفت من که صبح برات شمردم، دیدی که چقدر
گرفتارم.
نمیدانم
چه شد که یهو امیر لحنش جدی شد، گفت: باباجان تحملت را بالا ببر. مگه چی شده؟ حالا
پدر خانومت به رحمت خدا رفته یه هفته قبل عقدت؟ دیگه؟ خوب خدا خواسته.
بنده
خدا کمی جا خورد. بعد امیر شروع کرد به حرف زدن، اما خطاب به من:
ببین
سید! وقتی آدمها توی سن و سال ما کم مییارن میرن سراغ پدر و مادرشون و با اونها
حرف میزنند. اونها به هر نحوی که بتونن. بچهشون رو آروم میکنن. مشکلشو حل می
کنند یا....
اما میدونی
مادر من یه بیماری روانی داره. بیماری که کسی نمیدونه و در حالت عادی کاملا عادی
و طبیعی به نظر میرسه و این مشکلش کاملا درونیه. تنها کاری هم که میکنه اینه که
فقط قرص میخوره. هر دکتری هم که بوده تا حالا بردیمش. اما فایدهای نداشته هر بار
تنها برای یه مدت کوتاه بهتر میشه و بعدش دوباره.....
ـ به
نظرم ظالمانه چشمهی اشکش را خشک کرد و گفت: نمیدانم کاری کردهام که این عقوبتش
است یا.....
حالا
به نظرت این درد، درد کمیه؟
من توی
این مدت یه سالی که اومدم توی این شرکت تا حالا با کسی در این مورد حرف نزده بودم.
راستش الان هم برای این(اشاره به همان داماد با تاخیر کرد) گفتم، تا یکم آروم بشه.
....
.............................
پ.ن1) منظورم
همان است که ما اگر از دفترمان پرینت بفرستیم از طریق یک سیستم پیشرفته در دفتر آنها
بر روی کاغذ چاپ میشود. (خیلی باکلاسه)
پ.ن2)
اگر کسی حرف نمیزنه الزاما بیدرد نیست.
پ.ن3)
خدا به هرکس اندازهی ظرفش درد میده.
۹۱/۰۴/۱۷